شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵

بلور رويا

ما تكيه داده نرم به بازوي يكديگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهايمان چو شاخه سنگين ز بار و برگ
خامش بر آستانه محراب عشق بود
من همچو موج ابر سپيدي كنار تو
بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد
هر لحظه ميچكيد ز مژگان نازكم
بر برگ دستهاي تو آن شبنم سپيد
گويي فرشتگان خدا در كنار ما
با دستهاي كوچكشان چنگ ميزدند
درعطر عود و ناله ي اسپند و ابر دود
محراب را زپاكي خود رنگ ميزدند
پيشاني بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو درياي روشني
با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود
در زير پلكهاي تو روياي روشني
من تشنه صداي تو بودم كه ميسرود در گوشم آن كلام خوش دلنواز را
چون كودكان كه رفته ز خود گوش ميكنند
افسانه هاي كهنه لبريز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزح هاي رنگ رنگ
در سينه قلب روشن محراب مي تپيد
من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ
گفتم خموش آري و همچون نسيم صبح
لرزان و بي قرار وزيدم بسوي تو
اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز
در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو
پ.ن:
وقت و مجال نوشتن ندارم ولي سر صبح اين شعر خيلي به دلم نشست .....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

ديدار

لحظه هاي قشنگي براي هر 7 نفر ما طي دو سه روز گذشته ثبت شد، لحظه هايي كه همگي مون شادي رو با هم قسمت مي كرديم و تلخي ها رو قورت مي داديم...
خيلي وقت بود دلم ميخواست نسيم رو ببينم و هر بار مشكلي پيش مي اومد.. خوشبختانه اينبار موفق شدم >:D< فقط حيف كه روم نشد حسابي بغلش كنم :( (مونده سر دلم)
هي به افرادي كه نمي تونستن بوس كنن گفتم بذاريد من بوسش كنم قبول نكردن كه نكردن!
راستش رو بخوايد هيچ جوري نمي تونم بگم چقدر خوب بود لحظه هاي ديدارمون مي تونيد بريد يقه اين، اين و يا اين رو بگيريد كه دست به قلمشون خوبه تا براتون توصيف كنن....
براي ارشام:
آرشام عزيزم تولدت مبارك پسر مهربون.. روزهاي قشنگ تو راه هستن صبر كن.. من كه عاشق صداي مخمليتم عزيزم.. لحظه هام با اهنگ عروسكت پر ميشه هر جا مي رم صداتو مي ذارم و مي گم بياييد صداي پسر منو گوش كنيد... بعد هم عكست رو نشونشون مي دم كه ببينن واقعا يه پسر ماه و مهربون اين صدا رو داره...
(شماها نميخوايد تولد ارشام رو تبريك بگيد؟
)
پ.ن:
*خانوم بهار جات خالي بود تو ديدارهامون... ولي حالا چرا با تركوندن كامنت دوني تلافي كردي؟(بعدا اضافه شد!: بهار خانوم من ناراحت نشدم! چرا بايد ناراحت بشم از اين همه مهربوني هات.. ولي ازا ينكه صبر نكردي حرفمو بزنم و رفتي چرا ناراحت شدم...كاش مي دونستي من چقدر رك و راحت حرفامو مي زنم.... )
*بابا خان دلارام اينقدر شيطوني كردي نذاشتم عسلك بهت زنگ بزنه تا تنبيه بشي :دي (سرمون يه كم شلوغ بود نشد بزنگيم :()
*قدر لحظه هاتونو بدونيد.... همين به همين سادگي...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

براي بابا!!!

مي گم حالا كه پيدام كردي! كلي شرمندم كردي بهم خبر دادي حداقل حواسم باشه! اخه قربونت برم با اين ديد بازت كه هم تو چت پايه اي هم تو وبلاگ و وبگردي نگفتي آفتاب سكته كنه از شنيدن اين حرف كه تو دست نوشته هاش رو خوندي؟!
از ديشب 100 بار خودمو لعنت كردم كه چرا هيستوري روز آخر رو پاك نكردم از رو سيستم خونه! چرا عكسمو(با فيلتر) گذاشتم اونجا!‌چرا.....چرا....... چرا؟!!!!
اونطوري با دهن باز نگام نكنيد الان مي گم چي شده...
ديشب كه رسيدم خونه،از بودن تو جمع دوستاني كه دوستشون دارم (همشونو دوست دارم قابل توجه بعضيها!!!!) كلي شنگول و خوشحال بودم با خنده گفتم سلام ببخشيد دير شد و فوري اومدم برم تو اتاق كه يهو بابا برگشت گفت:"عليك سلام دختر آفتاب!!!"
يه لحظه گيج و مات موندم! عين حيوون زحمت كش! برگشتم گفتم چي بابا؟ و بابا خنديد و گفت:" ديدي پيدات كردم :( "
همون لحظه گفتم ياسي پاشو كامپيوتر روروشن كن بايد حذفش كنم و زدم زير گريه... هر چي هم هر كسي چيزي مي گفت گوش نمي دادم ...
برام سخته خونه اي كه اين همه دوستش دارم رو ازش دل بكنم... مخم درد گرفت از تصور پاك كردنش ولي راه ديگه اي پيدا نمي كردم :(( :(( هر كي يه چيز مي گفت ... نمي شنيدم :(
باباهم ديد نخير اشكها بند نمي آد! گفت:"نخوندمش به خدا، حتي سراغ آرشيو هم نرفتم(!!) نميخواد پاكش كني ديگه نمي خونمش...."
نوشته ها چيز زيادي نداره كه خوندنشون توسط بابا اذيتم كنه ولي مطمئنم ديگه نمي تونم اون طوري كه دوست دارم بنويسم و به هيچ وجهي هم حاضر نيستم اينجا رو تعطيل كنم.... فقط يه سري مطالب رو از روي بلاگ برميدارم و يا اديتش مي كنم.........
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

پست همين طوري!


عروسك قصه ي من
گهواره ي خوابت كجاست ؟
قصر قشنگ كاغذي
پولك آفتابت كجاست ؟
بال و پر نقره اي
كفتر عشقمو كي بست ؟
آينه ي طوطي منو
سنگ كدوم كينه شكست ؟
عروسك قصه ي من
زخم شكسته با تنت
بميرم اي شكسته دل
چه بي صداست شكستنت
صداي عشق من و تو
كه تلخ و گريه آوره
تو اين سكوت قصه اي
شايد صداي آخره
بعد از من و تو عاشقي
شايد به قصه ها بره
شايد با مرگ من و تو
عاشقي از دنيا بره
عروسك قصه ي من
سوختن من ساختنمه
تو اين قمار بي غرور
بردن من ، باختنمه
عروسك قصه ي من
شكستنت فال منه
اين سايه ي هميشگي
مرگه كه دنبال منه
جفتاي عاشقو ببين
از پل آبي مي گذرن
عروسك قلبشونو
به جشن بوسه مي برن
اما براي من و تو
اون لحظه ي آبي كجاست ؟
عروسك قصه ي من
پس شب آفتابي كجاست ؟


مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵

چت درد!

* يه مرض جديد كشف كردم به نام چت درد
وقتي خودتو مجبور كني كه مسنجر رو باز نكني اين اثر هنري خلق مي شه (اونم روي تخته وايتبرد!!!!) كه اين پايين مي بينيد....
آخ همه تنم درد مي كنه ... كمكككككك

* امروز يكي از دوستاي بسيار خوبم بهم گفت تو ادبياتت خيلي خوبه!! گفتم نه بابا من كه همين طوري مي نويسم گفت نه ادبياتت لاتيه
*ديگه آخرشه!!!! ديروز عصري براي يه مسير كوتاهي سوار تاكسي شدم تو همه مسير سعي كردم اين رنگ قرمز رو نبينم نمي دونم چرا از تركيبش با زرد خوشم نمي اد؟ (حالا بگو كي نظر تو رو خواست؟


مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵

ماجراهاي خانم بيمه

بازيچه ديشب مژده تو خونه 6 تا ليست 2 برگي بيمه بود كه به خاطر حواس پرتي بنده! خط خورده شد و جالبتر اينكه همه ليستها فقط به خاطر 400 ريال اون طوري شد!!! اگر تعداد كاركنان ليست رو بگم كه شاخ در مي اريد‌
جالب تر اينكه وقتي ليست رو دادم به مدير عزيز! داد زد خانم......... منم جواب ندادم تا اينكه تلفنم زنگ خورد و گفتش صدام نمي اد منم با پررويي تمام گفتم:چرا صداتونو مي شنيدم ولي ميخواستم زنگ بزنم به داخليتون كاري پيش اومد چند دقيقه طول كشيد امري داشتيد؟
مدير هم گفت چند لحظه تشريف بياريد..
تپ(به كسر ت) گوشي رو گذاشتم رفتم اتاقش برگشت گفت:"تو جمع اين دريافتي ها 400 ريال اشتباه كردي"
حالا فعلا مراقب خودتون باشيد.

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

براي مادرم


امروز علاوه بر اينكه روز مادر هست روز تولد خاتون هم هست....
كاش بچه بودم....
پ.ن:
به همه مادران وبلاگستان هم تبريك مي گم...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

بدون عنوان!

كلمه ها هجوم ميارن تو مغزم، فورا يه تيكه كاغذ پيدا مي كنم و هر چي تو ذهنم مي اد مي نويسم،‌تخليه كه مي شم به عادت قديمي مي شينم و تايپ مي كنم هنوز دكمه سيو رو نزده برميگردم اولش هر چند خط رو كه مي خونم به دلم نمي شينه و پاك مي كنم ... هيچ كدوم به دلم نمي شينه از كل مطلب 7 صفحه اي اين موند:
«كاش مي شد غم دلامونو به كسايي بگيم كه واقعا طاقت شنيدن دارن نه اينكه مي شنون و دلداريت مي دن و در ظاهر باعث خنده ات مي شن ولي وقتي ازت فاصله گرفتن تو خودشون مي شكنن... اينقدر دلاشون مهربونه كه ..... »
دو سه روزه مدام مي گم نمي دونم چه مرگمه! ولي دروغ مي گم آخه مي دونم...
در مورد خودم به يه نتيجه اي رسيدم!!!‌تا كسي در مورد خودش و زندگيش چيزي بهم نگه اصلا خودمو قاطي زندگيش نمي كنم و هرگز ازش سوالي رو نمي پرسم ولي وقتي شروع كرد گفتن از خودش ديگه هرگز نمي تونم از فكرش دربيام و نسبت بهش بي تفاوت باشم حتي اگر اون سكوت كنه و حرفي نزنه!
براي نارگل:
مي دوني نارگل مرور خاطره ها داغونم كرد، با اون اس ام اس هم همه چيز دست به دست هم داد تا در كل اين 3 روز 5 ساعت چشم رو هم بذارم... كاش بدوني وقتي حرفي رو بهم نزني بيشتر له و داغون مي شم....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

شانس

"هنوز کارت با روزنامه تموم نشده ؟"
زن نگاهش را از روزنامه بلند کرد و پرسید: "ببخشید؟" مرد به روزنامه اشاره کرد.
زن گفت: "اما تو که هیچوقت روزنامه نمی خوندی!" مرد جواب داد: "پرسیدم کارت باهاش تموم نشده؟ می خوام صفحه ورزشی رو نگاه کنم." زن روزنامه را به مرد داد و او به سرعت سراغ صفحه ورزشی رفت و با دقت مشغول خواندن شد: "ایناها خودشه" زن پرسید:" چی خودشه؟"
مرد جواب داد: " اسب دوانی. ببین امروز روز هشتم از ماه هشتمه. هشت ، عدد شانس منه. تازه امروز روز تولد هشت سالگی پسرمونم هست.من فکر کردم ... یعنی با خودم گفتم خوبه امروز روی یه اسب شرط ببندم."
زن با حیرت جواب داد: "خوبه! ولی تو که از اسب سردرنمیاری!" و مرد تند تند جواب داد: "ببین! امروز هشت تا مسابقه برگزار میشه، مسابقه ی هشتم هم با هشت تا اسب برگزار میشه و من میخوام روی اسبی که شماره ش هشته و اسمش هشت ضلعی، شرط ببندم!"
زن خندید و پرسید: "اون وقت چقدر می خوای شرط ببندی؟"
مرد گفت: " خب معلومه هشت هزار تا!"
زن با نگرانی گفت: "ولی این کلی پوله. فکر نمیکنی کارت یه کم احمقانه باشه؟"
مرد گفت: "اصلا! شرط بندی یک به هشته یعنی اگر برنده بشیم، شصت و چهار هزار تا کاسبیم."
" البته اگر برنده بشه!"
" برنده میشه، مطمئنم. آخه تقارنه. این همه هشت یک جا؟"
بعدازظهر آن روز مرد با عجله برای شرط بندی رفت. به زن گفت: "صبر میکنم و مسابقه رو همونجا می بینم." زن هم با لبخند به خواندن ادامه کتابش پرداخت.
ساعت پنج زن صدای کلید مرد را درون قفل شنید بلند شد. شاید آنقدر هم احمقانه نبود ... و در ضمن شصت و چهار هزار تا پول زیادی بود. مرد وارد اتاق شد. زن پرسید: "خب، چی شد! چقدر بردی؟"
" هیچی. اسبه هشتم شد."
...!
از وبلاگ جن زده
پ.ن:حس نوشتن زياد نيست! به نظرم اين مطلب جالب اومد براتون گذاشتم كه شما هم بخونيدش. (چيزه به قول خانوم بهار خوبم ها:دي)
ها يادم اومد:دي آهنگ وبلاگ رو داريد ديگه؟
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

شايد دخترك!!!

دخترك از همه بريده بود به خاطر خانوادش، ماه ها خودش رو گول زده بود كه تو اشتباه مي كني! مدام تو خودش تكرار مي كرد دوستت دارن خيلي زياد، مسلم هست كه دوستش دارن، هيچ پدر و مادري نيستن كه بچه هاشونو دوست نداشته باشن...
ولي پدر و مادر دخترك نمي دونستن اون محبت رو تو چي مي بينه! اونا نمي دونستن كه دخترك هيچ علاقه اي به پول و جواهر و ... نداره! اونا نمي دونستن دخترك بزرگترين لحظه زندگيش رو زماني مي دونه كه بتونه پدر و مادرش رو ببوسه! دخترك دلش پر مي كشه براي لحظه اي كه صدا كنه بابا! وپدرش بهش بگه بله! فقط بله نه چيز ديگه اي!
اون حسرت يه گردش مونده به دلش!فقط برن تو خيابون! يكي از شلوغ ترين خيابونهاي شهر! اصلا مهم نيست كجا باهم برن تا هيمن سر كوچه شون!!
اون ديگه حالش از غرولندهاي مادرش بهم ميخوره! دخترك ميخواد فرار كنه ازاين زجر خاموش! به هر قيمتي! ديگه خسته شده! ميخواد حرف نزنه! همش ميخواد حسشو از خودش! مخفي كنه ولي.....
ديشب بهش مي گم:"چيه چي شده؟باز چرا دلت گرفته؟ بازم كه اشكت در مشكته! تو اين همه اشكو از كجا مي اري آخه؟" ميگه:"تا كي بشينم غصه روزامو بخورم!تا كي به خودم دروغ بگم!" مي پرسم چي شده بهم بگو حرف زدن آرومت مي كنه؟جواب مي ده:"مژگان من از همه بريدم، از عشقم دل كندم به خاطرشون، من دوستشون دارم ولي چرا بامن اين طوري رفتار مي كنن؟" هيچ جوابي ندارم بدم ادامه ميده "من كه چيزي نگفتم خودشون بد متوجه شدن! مژگان همش نشستم از خدا مي پرسم چرا من بايد تو اين خونه بدنيا مي اومدم؟ چرا من حسرت خيلي چيزاي ساده رو بايد بخورم؟ چرا من رول بازي كنم براشون؟ " اشكاشو پاك مي كنم سرشو مي ذارم روي بالش موهاشو نوازش مي كنم مي گم بخواب هميشه جواب چراها داده نميشه... ازش فاصله مي گيرم سرشو فرو مي كنه تو بالش و ....
زير لب زمزمه مي كنه " مي كشمتون، توي قلبم شماها رو هم ميكشم مثل خيلي از آدمهاي ديگه..."
پ.ن:
*ديروز با پست آقاي بداغي تمام بدنم لرزيد، يعني يادمون رفته؟ يعني دلامون اينقدر سنگ شده؟ چي شده؟ چي داره به سرمون مي اد؟ يه روزي يكي زمين ميخورد همه دست دراز مي كردن امروز.......
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.(نترسيد مراقب ديگران باشيد ديگران هم يه روزي از شما محافظت مي كنن!!!)

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

يادداشتك ها!

پيش نوشت:
به سبك يادداشتك هاي نازلي
1. چطور ميشه يكسره تو ذهن مرور كرد كه "تو مسئول احساس كسي نيستي؟" ولي قلبت مدام بگه نكنه قلبش شكست؟ دوباره عقلت مي اد وسط و مي گه مي تونست 3 سال زودتر بجنبه تاقلبش نشكنه ! حالا هم اين دو تا كلمه سه حرفي (قلب و عقل) افتادن به جون هم و تا ميخوردن دارن مي زنن تو سر همديگه! يعني پيروز ميدون كدومه؟
2.ديروز لحظه هاي سختي رو پشت سر گذاشتم تو وبلاگ مژده مي نويسم كه چي شد ولي كاش مي شد احساس بعدش رو توصيف كنم ... تا شب نمي دونيد چه حال خوبي داشتم مخصوصا كه دوباره ساعت 10:30 تجربه اي كردم كه هيچ وقت فراموش نمي كنمش...
3. ياسي جونم كاش اينقدر دلت مهربون نبود عزيزم. كاش مي دونستي ديدن اشكات برام غير قابل تحمله، سعي كردم همه چيز رو كنترل كنم ولي وقتي بعد از شنيدن اتفاقات يه بعداز ظهر از روزاي زندگيم اشكاتو ديدم ! خوشحال شدم كه بعضي روزها رو برات نمي گم...
4.بالاخره اين مونا خانم تشريف آوردن به دنياي بلاگستان.. مونا جان خيلي خوشحالم كه مي نويسي عزيزم خيلي خوشحالم... (ر.ك به عكس آخر همين پست )
5. زمي جونم بابت تبريك ممنونم عزيز دلم (زمي از قديمي ترين دوستان مجازيم هست ) همين طور دوست عزيز ديگه اي كه همين چند دقيقه پيش برام اس ام اس زدن. خوشحالم كه دوستاي خوبي مثل شماها دارم.
6. شديدا دلم ميخواد برم اصفهان فقط به بهانه ديدن يه دوست عزيز كه خيلي دوستش دارم.

مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

مدير مصيبت ديده!

اندر احوالات مصيبهايي كه به سر مدير عزيز مي اد ديروز ايشون گير كردن تو WC خيلي شيك و تميز وقتي مي رفته تو دستشويي چنان قفل در رو پيچونده (خشن!) قفل شكسته و .... بله ديگه يهو ديدم صداش از اونجا مي اد و داد مي زنه (اسم سرايدار شركت)... اونم بنده خدا رفت تو اتاق مدير و گفت بله! ديد مدير نيست با خنده بهش دستشويي رو اشاره كردم :ديييي
بعضي ها بهم پيشنهاد دادن سريع بپرم يه چيز بذارم پشت در تا نتونه بياد بيرون :دي
خلاصه با صورت بنفش از دستشويي در اومد فقط نمي دونم چرا با كت رفته بود اونجا : به نظر شما عجيب نيست؟
براي يك همدل عزيز:
«گل درخت "سخاوت"و مغز حبه "صبر "و برگ فروتنی را با ظرف یقین بریز و با وزنه حلم آنها رو بکوب و با هم مخلوط کن سپس ان را با اب خوف از خدا خمیر نما و با جوهر امید رنگ بزن و در دیگ عدالت بجوشان بعد از ن در جام رضا وتوکل صاف کن و داروی امانت و صداقت به ان مخلوط کن و از شکر دوستی اهل بیت به مقدار کافی بر ان ریز و چاشنی تقوا به ان اضافه کن و هر روز با ذکر خدا در پیاله توبه بریز و بخور تا به خدا برسی و بر مشکلات پیروز شوی»
يه روزي يه دوست عزيزي اين رو داد بخونم و روش فكر كنم، عجيب به دردم خورد... ديشب فكر كردم شايد به درد تو هم بخوره!
پ.ن مهم : نمي تونم براي بچه هاي بلاگفا كامنت بذاريم :(
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

سپاس

تقديم به شما حجمش زياد بود لينكشو گذاشتم:)
با همه وجودم از تك تكتون ممنونم و خوشحالم تو روز تولدم دوستاي جديدي پيدا كردم.... ممنونم
پ.ن: مونا(چونه خارون)كامنت دونيم تركيد گلكم (بوسسسس)
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵

من!

از صبح سكوت كردم! حس و حال نوشتن نبود! نه بود!!!! حرفها اينقدر زياد بود كه مي گفتم چيزي ننويسم بهتره! نگفتن بهتر از اينكه كه بگي و ديگران رو هم ....
همه ما مطمئنا خيلي چراها تو ذهنمون داريم، اكثريت جواب اين چراها رو نگرفتن، يه وقتايي هست كه اين چراها مدام تو مغزت رژه مي رن! گاهي چنان محكم فشار مي دن پاشونو كه مغزت درد مي گيره، براي من روز تولدم هميشه روزي بوده كه مغزم درد مي كرده! يه عالمه چرا و سوال دردناك اذيتم مي كرده! چرا من اومدم؟ چرا اينجا؟ چرا...؟چرا... چرا... چرا... حتما خدا بيكار نبوده براي قدرت نمايي منو بوجود بياره... كاش بعد ازا ين همه سال بفهمم فقط همين يكي رو بفهمم! بفهمم چرا بوجود اومدم؟ چه وظيفه اي داشتم كه انجامش ندادم و حالا زنده ام تا تمومش كنم؟ هدفش چي بوده از اينكه مژگاني، مژگان شد....؟
امسال هم......
ولي با يه تفاوت! اين روزا احساس مي كنم بزرگترين هديه ها رو دارم از اون بالايي مي گيرم، مطمئنم بزرگترين روزاي زندگيم رو دارم پشت سر مي ذارم مثل يه بازي سرنوشت ساز شده اين روزها برام......
همه چيزش بازي شده... ولي من برنده ام....
سكوت ارومم كرده از صبح بارها اشك ريختم تو دفتر نه از سر غم از سر شوق ... از صبح تلفن ها و اس ام اس ها وقتي اومدم تو نت پيغامهاي گرمتون ديدن لينك كنار وبلاگ امير(سردرگم)نفسمو بند آورد... خوندن مطلب ياسمن هق هق گريه ام رو تو دفتر بلند كرد و .. و...و..
قدر همه لحظه لحظه هامو مي دونم و از همگيتون ممنونم بينهايت...اجازه بديد اسامي رو تك به تك ننويسم ....
پ.ن:
*ياسي ديدي نوشتم... نترس از سكوتم... سكوت هميشه بد نيست
*نارگل تو دليل خيلي از اين تغييرات بودي ازت ممنونم عزيزم.. حاضر نيستم حتي ثانيه اي غم تو دل مهربونت بشينه ولي چه كنم كه خيلي چيزها دست من نيست... يه وقتايي مي گم كاش مي شد بدزدمت واسه هميشه بيارمت پيش خودم :دي ولي دلم خوشه كه دلت پيشمه...
ميشه چند بارا ين جمله رو بخونيد:
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

صدف

صدفي به صدف ديگر گفت : درد زيادي در درونم حس مي كنم . دردي سنگين كه مرا عذاب مي دهد. صدف ديگر با غرور گفت : ستايش خداي آسمانها و زمين را ؛ كه من هيچ دردي در خود ندارم . خوب هستم و سلامت.در همان لحظه خرچنگي از آنجا عبور مي كرد و صحبت آنها را شنيد. رو كرد به صدف از خود راضي و گفت : بله ، تو كاملا خوب و سلامتي ، اما دردي كه همسايه ات را مي آزارد ، مرواريدي بي نهايت زيباست كه تو از آن بي بهره اي !
برگرفته از وبلاگ دنيز عزيز
پ.ن:
*خوبم فقط حس و حال نوشتن ندارم :
*نارگل خانم اينم از اين ديگه چي خانمي؟
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.