شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴

کی میگه من تلخ نیستم!!!!!

این نی نی آبجی من همین مژده خانم ناز رو می گم خیلی شیطونه و عشوه داره... چند شب در میون من مهمون خونشون می شم تا می رسیم خونه خانم موهاشو باز می کنه(فقط 15 ماه داره) و می ریزه تو صورتش و هر از گاهی که می بینه خاله جون حواسش به کتابه یا تلویزیون می یاد کنارم موهاشو می ریزه تو صورتش و بعد دوباره موهاشو با عشوه می زنه کنار و یه عالمه ادا و اطوار از خودش در می یاره نمیگه خاله-ش بخورتش!!!!
اینم عکسشه:


مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.
یا حق

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

عشق

تا ابد دوستت دارم و به تو محتاجم
و همین لحظه این قدر اشک برای ریختن دارم که موهایت تر شود
خودم را از تو دور گرده ام، با این وجود
توجه و عشق تو هنوز در دلم برپاست
تو سرپناه و مامن من هستی
که مرا از گزندها و آسیب ها حفظ می کنی
من از دیوارها می گذرم و پرواز می کنم
و تمام کارهایی را که باید، انجام می دهم
تا در پناه تو باشم
شاید من یاغی و سرکش باشم
اما می دانم حتی زمینی که بر روی آن ایستاده ام از عشق تو سرشار است
من منتظر لبخند درخشان و پرغرور تو هستم، مادر
لبخندی که هر گره ای را باز میک ند
برای تمام لحظاتی که به خاطر من رنج کشیده ای
متاسفم
اما بعد از طوفانهای کوجک
این آرامش است که پا برجا خواهد ماند.
می دونم می دونم دختر خوبی برات نبودم، می دونم از لحظه ای که منو تو وجودت حس کردی جز دردسر و اذیت و آزارچیزی برات نداشتم ولی بذار بازم بغلت کنم بهت بگم که چقدر دوستت دارم، بذار بگم طاقت دیدن یه قطره اشکتم ندارم، مید ونم اینا رو نمیخونی و می دونم امسالم مثل همه سالها دست نوشته ام می مونه برای خودم... دوستت دارم مامان جونم
امروز باید بگم مراقب دل مامانای مهربونتون باشید.
یا حق

سیاه چشمون...

خوب اینم از من و کارم. از یه نظر خوشحالم چون بالاخره تونستم تصمیم بگیرم و برای 2 سال آیندم برنامه ریزی کنم امیدوارم مشکلی پیش نیاد از یه طرف هم ناراحتم و فقط دلم برای کامپیوتر و میز کارم تنگ می شه!!!
راستش دلم برای خودم تنگ شده دیروز با یکی از دوستان صحبت می کردم اون یهو بادم انداخت که چه روزایی داشتم یادش به خیر صبح می شستم پشت کامیپوتر و تند تند تایپ می کردم و شخصیت ها رو می ساختم و از بین می بردم اینقدر وقت و حوصله داشتم تو خیابون یه بچه دست فروش می یاد سراغم، باهاش همراه بشم و شرط بندی کنم... کجایی جوونی؟!! یادمه یه روز تو خیابون درختی (یه محدوده حول و حوش گلشهر کرج هستش) راه می رفتم دیدم یه دختر دست فروش مانتوی یه خانمی رو گرفته که تو رو خدا ازم بخر اون خانم هم نمی دونم شاید مثل الان من بی حوصله بوده چنان برخورد کرد که اشک اون نازدار خانومو در آورد دلم گرفت دعا کردم بیاد طرفم اینبار هم دعام برآورده شد! مثل همیشه!! باهاش نشستم روی پله های عکاسی و کلی کپ زدم شاید از خونه اگه تلفن نمی زدند ساعتها کنارش می موندم... اسمش مریم بود برخلاف اکثر دست فروشا ایرانی بود نه افغانی! و همین باعث شروع دوستی ما دو تا شد...
من همونی بود که با یه دختر کوچولو تو خیابون شلوغ می دوئیدم گاهی از کلاس که می اومدم بهش می گفتم:«مریم بدو برو به اون خانمه بگو، زودباش دیگه، تنبل میخوای من برم! مانتوشو دست نزنی ها وعوات کنه!!!!! » یه بارم پسرها سر به سرش گذاشتن و من شدم دیوار دفاعیش، چه جنگی به پا شد!! کاش می شد بگم اون پسر احمق چه معامله ای میخواست باهاش بکنه!!! کثافت، پلید...
امروز فقط دلم میخواد مریمو ببینم، دلم میخواد بهش بگم از وقتی دوستی اونو گم کردم یواش یواش خودمم گم شدم تو روزگار... بهش بگم از نقص عضو پدرت ناراحت نباش من باهات همدردی می کنم! کاش می شد بهش بگم اون به هیچ مردی نیاز نداره که خودش مرد شده!
مریم کجایی تو؟ خواهرت چیکار می کنه؟ هنوزم همون شغل سابق رو داره! هنوزم تو شبا نمی بینیش! هفته هاست دیگه برات دستمال مرطوب نخریدم یادته چقدر دوستشون داشتی؟! می گفتی دیگه خانما بهت نمی گن مانتوهاشونو کثیف کردی؟! دلم میخواست اون روزا به همه بگم مانتوی مشکلی بپوشید! دل دخترک دستفروش نشکنه...
دو روزه عجیب دنبال این دختر می گردم. مریم من تو یه خانواده ایرانی بزرگ شده بود با همون سنت ها وقتی می گفتم عروس شی! می گفت: وای آبجی مژگان من هنوز 5 تاخواهر بزرگتر دارم! اول اونا!! مریم 5 تا خواهر و 2 تا برادر داشت مادرش تو خونه ها کار می کرد و پدرش فلج شده بود سر یه شوخی از روی داربست ساختمونی افتاده بود... با چشمای سیاه و خوشگلش نگام می کرد و می گفت:
آبجی بزرگم تو یه خیاطی مردونه کار می کنه ولی شبا فقط کار می کنه و نزدیک صبح می یاد خونه یه روزایی هم دیر می کنه مامانم یواشکی می ره تو حیاطمون و دعواش می کنه و گریه می کنه..
می گفتم: چرا آخه؟
می گفت: مامانم میگه ما به کار اون احتیاجی نداریم!!
می گفتم: خوب مامانت نمیخواد آبجیت اذیت بشه.
می گفتی: نه آبجیم اذیت نمی شه تازه خوشگل هم میشه کلی چیزای خوشگل صاحبکارش بهش می ده من با مداداش نقاشی می کشم!!!!!
این گفت و شنودها ادامه پیدا می کرد تا من یه مشتری براش گیر بیارم گاهی هم اون ازم حمایت می کرد و مواظب بود من مثل همیشه بی احتیاط از خیابون رد نشم!!
مریم جات خیلی خالیه...
طراوت و تازگیتو نم نم بارون نداره
گرمی دستای تو رو خورشید تابون نداره

بعضی از این نیم وجبی های دست فروش دل پردردی دارن نمی دونم تا حالا باهاشون همراه شدید؟ یه بارش می ارزه... البته بگم که بعضی هاشونم واقعا آدمو دیوونه می کنه..

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید
یا حق

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۴

دوست

این روزا همه ما یه جورایی دنبال یه دوست واقعی می گردیم کسی که بتونه محرم و همرازمون باشه. عسل سینگ تو مجله موفقیت این طور گفته:
یک دوست معمولی هیچ گاه نمی تواند گریه تو را ببیند.
یک دوست واقعی شانه هایش از گریه تو تر خواهد بود.
دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمی داند.
دوست واقعی شاید تلفن آنها را جایی نوشته باشد.
دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد.
دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تادیروقت برای تمیز کردن می ماند.
دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت می شود.
دوست واقعی می پرسد که چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟
دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد.
دوست واقعی سعی در حل آنها می کند.
یک دوست معمولی مانند یک میهمان عمل می کند و منتظر می ماند تا از او پذیرایی شود.
یک دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی می کند.
دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.
یک دوست واقعی می داند که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکم تر می شود.
یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کرده اند با تو می ماند.

مجله موفقیت ویژه مرداد ماه 84
پ.ن:
*این روزا یه کم سرم شلوغه و شرمنده همه شدم. ببخشید از آخر مرداد همه چیز تموم میشه!!!
* کسی یه مدرس خوب برای طراحی وب علی الخصوص فلش و برنامه نویسی تو کرج سراغ داره.
* مرداد تا شهریور استراحت(یک ماه بسه دیگه!!!!! بعد از یک سال و نیم بدون وقفه کار کردن) امروز به مدیرمون گفتم که می خوام از اینجا برم با همه بدجنسی و بداخلاقیش داشت شاخ در می آورد. آخرم گفت تا کسی رو پیدا نکنی جای خودت نمی شه!!!!
*زندگی مانند سیبی است گاز باید زد با پوست!!!!!!! پس باید همه چیزشو هظم کنم!

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.
یاحق

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۴

هدیه


آدم وقتی یه چیزی رو میخواد هدیه بده خیلی خوبه ولی وقتی شکل اون عوض می شه همه چیز سخت می شه همه چیز...
به نگینم سر بزنید این روزا یه کم روحیش رو از دست داده هر چند همیشه می گه خیلی خوبم، خیلی مراقب خودمم، آقای درویش حرف قشنگی تو کامنتهای نگین نوشته اینکه هر کسی با موقعیت نگین حق داره نتونه باهاش کنار بیاد ولی اینکه نگین خودشو ببازه در مقابل این بیماری یه کم عجیبه...


پیوست: اون عکس رو روی دیوار جلوی بیمارستان هاشمی نژاد گرفتم.
مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.
یا حق

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴

میشه راهنمائیم کنید؟؟؟

امروز می خوام یه کم در مورد محل کارم بگم که شده برام یه دغدغه فکری نمی دونم فقط خواهش می کنم بهم بگید که همه مدیران شرکتهای خصوصی این طوریند یا فقط اینجاست که شخصیت آدمها رو زیر سوال می برند.
من تو یه شرکت بازرگانی کار می کنم و تنها کارمند خانم اینجا هستم اردیبهشت ماه 83 اومدم اینجا و تقریبا به عنوان اولین کار رسی شروع به کار کردم. تو این شرکت هر کاری از تونستم و بلد بودم انجام دادم. افراد ثابت این شرکت یه رئیس هیئت مدیره هستش و یه مدیرعامل که خودش نائب رئیس هم هست!! و دو تا سهام دار دیگه هم هستند که تقریبا دوستانه این شرکت رو اداره می کنند این دو تا سهام دار چون مدیر دولتی هستند زیاد نمیان شرکت ولی دستوراتشون تلفنی می رسه.
غیر از من یه سرایدار داریم تو شرکت که خیلی پسر مظلوم و خوبیه و یه پیک داریم که دقیقا 360 درجه با اون سرایداره فرق داره امکان نداره یه روز من باهاش درگیر نشم حالا سر هر چیزی از دیر اومدن شرکت بگیر تا دست تو غذا کردن با اون ناخن های بلند و کثیفش و خلاصه تو این 3 ماه که این اقا اومده هر روز ماجرا داریم.
این رئیس هیئت مدیره ما چند وقت پیش هوس نوت بوک کرد و مدیرعامل بلافاصله در عرض چند ساعت یه دونه براش تهیه کرد مارک توشیبا که هر روز مشکل پیدا می کرد و منم گاهی تا 9-8 شب دنبال درست کردنش بودم همیشه هم به من می گفت چرا این نوت بوک رو درست نمی کنی؟ چرا برنامه اش رو نصب نمی کنی؟ این کار کن؟ اون کارو کن؟ منم بدون منت همه کاری می کردم ولی در زمانی که خودش بود... چند روز پیش آقا احساس کرد کسی به نوت بوکش دست زده!!!! زمین و زمان رو ریخت به هم که یکی history منو باز کرده... حالا بیا ثابت کن طفلکی آقای سرایدار که اینقدر حرف شنید و گفت من دست نزدم حالا جالب اینجاست که به منم میگه:«خانم ..... ببین این دست خورده» منم گفتم: «خوب اگه احساس می کنید دست خورده که شما خودتون گفتید این نوت بوک مال شرکته هر کاری میخوای بکن؟!! در ضمن منم اینقدر تو کارم واردم که هر کاری بکنم بدون اینکه شما بفهمید.»
خلاصه از اون روز طفلکی مدیرمون دپرس شده!!! نه حرف می زنه، نه جواب سلام می ده به کسی، نه کار می کنه... فکر کنم طفلکی معتاد شده خوب زیادی چت می کنه هر وقت کانکت می شه صفحه اول یاهو رو باز می کنه و همزمان سه تا برنامه یاهو مسنجر و پالتالک و یه چیز دیگه هم هست تکه براش دانلود کردم ولی اسمشو یادم نیست..
خلاصه این از رفتارهای عجیبشون البته همین یکی نیست ها... مثلا اون یکی می یاد می گم: «سلام حالتون خوبه؟ صبحتون به خیر..» در جواب فقط کله اش می یاد پائین.مثلا یکی از مکالمات مارو بخونید:
مدیر: خانم ............. (با صدای بلند)
من: بله.
مدیر: زنگ زدید؟
من: به کی؟
مدیر: به....به.... هیچ کس
خوب من نباید شاخ در بیارم. اعصابم خرد بشه هر روز ده بارا ین کارو بکنه.یا یکی دیگه:
مدیر:خانم......(همچنان با داد این اصفهانی ها بلد نیستند یواش حرف بزنن اسم ترکا بد در رفته)
من: بله امری داشتید؟
مدیر: این اینترنت این اتاق رو راه بنداز.
من: فعاله فقط کانکت شید؟
مدیر: چی شم...
...
و من مرحله هب مرحله توضیح می دم... تا کانکت بشه.
مدیر: آخرم نتونستی اینو فعال کنی..
من: پس شما کانکت شدی که چطور...
مدیر: دیگه مثل قبل ها خوب کار نمی کنی؟...
می دونید چرا چون نمی دونست آدرس چیه!!!!!! بگذریم آبروم رفت با این شرکت.
خلاصه این مدلی هاست از القابی که میدن به آدمها هر چی بگم کمه. تازه فضول هم هستند به من میگه:«تو تو دفتر مهندسی..... چیکار داشتی؟» آخه به توچه؟
تو شرکت یه تخت و یه کاناپه هستش برای استراحتشون سر ساعت باید بخوابند. یه وقتایی هم بساط موبایل و جک و خنده ویا بعضا فحش های رکیک دادن به راهه. اونم چه جکایی.!!!!
نمی دونم شاید زیادی بزرگش می کنم ولی وقتی به سرایدار شرکت میگن: ما نیستیم برای چی ناهار درست کردی؟ شما جای من باشید نمی رید نیم ساعت تو دستشویی شرکت گریه کنید. خوب من یه ذره حقوقم از بقیه بیشتره(144هزار تومان) بقیه که نمی تونند غذا تهیه کنند باید بمیرن از گرسنگی. یه جیز جالب هم هست که برای من خیلی خنده داره اونم اینکه میوه ها می شمره این مدیرعالمون......... ریسه رفتن نداره داره دیگه...
حالا شماها جای من باشید که برای مدیرتون هر کاری بتونید بکنید حتی برید براش گوشی موبایل بخرید و یا برای زنش خط بخرید و یا برای دخترش.... بعد از در می یاد تو جواب سلام رو نده و کله 10 منیش رو تکون بده بهتون بر نمیخوره؟ فکر یه کار دیگه نمی افتید؟ شدیدا نیاز به نتیجه گیری دارم...

وای از مرداد ماه باز یعنی باید بیفتم دنبال کار؟ کی پارتی داره برای من یه کار مناسب تو کرج یا تهران گیر بیاره؟ (یا هر جایی که از کرج سرویس داشته باشه) اینقدر خسیس نباشید دیگه.

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴

جوجه ها برگشتند

خیلی خوشحالم خیلی زیاد بالاخره جوجه های نوشی برگشتند. نوشی جونم امیدوارم بتونی سریعتر حضانت بچه ها رو بگیری تا با خیال راحت هرسه تون زندگی کنید...

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۴

آخیش.... خستگیم در رفت

سلام خوبید؟ یه استراحت جانانه رفتم جای همگیتون خالی، اونم کجا؟ تو اتاق خودم یه جای پر از انرژی، هر چند هوا اینقدر گرم بود که نه تنها کولر جواب نمی داد بلکه روشن بودن همزمان پنکه هم جوابگوی گرمای هوا نبود. حداقل به یه نتیجه رسیدم که برای خودم خیلی مهمه شاید بد نباشه شما هم روش فکر کنید اونم اینه که باید با هر کسی و هر اخلاقی شدیدا سازش کرد، و در کنارش سکوت اختیار کرد مخصوصا وقتی طرف مقابل عصبانی هستش....
یه چیز دیگه هم هست میشه یواشکی معذرت خواهی کرد، جمعه تولد مامان جونم بود (گفتم که بهتون ما همگی با تیرماه قرارداد داریم) از اونجایی که منم استادم تو خراب کردن همچین روزایی سر یه موضوع خیلی خیلی کوچولو همه رو عصبانی کردم، بعد که دیدم همه عصبی شدند و اوضاع قمر در عقربه سکوت کردم!!!! (میشه نوشدارو پس از مرگ) خلاصه تا غروب هر چی یقه غرورمو گرفتم که بابا بیا برو معذرت خواهی گوش نکرد که نکرد از اون طرف هم وجدانم شدیدا درد می کرد دیگه امانمو بریده بود. با هزار کلنجار رفتن و فکر کردن دیدم یه کار مونده اونم اینکه با پلیدی تمام نی نی آبجیمو بندازم جلو.... خلاصه ساعت 8 شب همه روی تختها زیر درخت نشسته بودند که من با سروصدای فراون وارد شدم و بلند گفتم:«تربچه(مثلا اسم نی نی ) برو از مامانی معذرت خواهی کن! زودباش، دختر بد آدم اینقدر ........» درد سرتون ندم که خودمم باورم شده بود همه چیز تقصیر نی نی هستش خلاصه با خنده همه چیز حل شد منم یه نفس راحت کشیدم ولی شدیدا تصمیم گرفتم مسالمت آمیز رفتار کنم.
نمی دونم چرا با اینکه مامانیم رو خیلی دوست دارم و خیلی ماهه و خیلی عزیزه برام ولی گاهی کلاهمون با هم قاطی میشه و این مدلی میشه.خدا روشکر از دلش درآوردم هر چند که 5 هزار تومنی پیاده شدم و مجبور شدم به همه بستنی بدم ولی خوب می ارزید...
ناگفته ها:
*شدیدا دلم میخواد برم بیرون پیاده روی اونم وسط گرما!!!!!!!
*باید یه انجمن تشکیل بدم و خودم بشم مسئولش به اسم انجمن چاقان ایران. البته اول تپلان بود ولی فکر کنم کار از تپلی گذشته .... خدا خیلی دوستم داشته بهم یه قد بلند داده که چاق بودنم در حد تپل بودن خودشو نشون بده اگه بگم چند کیلو ام که باورتون نمی شه!!!! (نمی گم !!! هرگز!!!) هر کسی راه کاری داره ارائه بده، خواهش می کنم هم نگید برو پیش کرمانی که دیگه حالم از این جمله به هم میخوره، فقط رژیم خوب بلدید بهم بدید پیاده روی هم که از روزی 20 دقیقه شروع شده...
* کسی دکتر مهرداد دارابی – چشم پزشک متخصص از آمریکا که تو نوین دیدگاه هم لیزیک . لازیک می کرده ور می شناسه؟ شدیدا بهش نیاز دارم...
*نوشی جونم انگاری یه کم آرومه، خودش نوشته بالاخره تونسته گریه کنه. من که هر روز 18:30 رو یادم نمی ره و برای 10 دقیقه فقط به نوشی فکر می کنم.
می دونم شدیدا حرف زدم و حوصلتون سر رفت

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.
یاحق

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴

استراحت....

این وبلاگ برای چند روزی تعطیله!!!!!
دارم می رم مرخصی فکری!!!!
از آقای درویش و اروند جون معذرت می خوام کامنتشون رو پاک کردم!!!!
خسته ام، ملالی ندارم جز دوری از خودم!!!!!
باید یاد بگیرم...
سکوت...
تنهایی...
بی همدمی...
بی طاقتی ....

نوشی یادتون نره. هر روز ساعت 18:30 وبلاگ نازی رو بخونید.

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.
ی-ا-ح-ق

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

یادگار!!


شما با دیدن این عکسا یاد چی می افتید؟؟ از این آقاهه معذرت میخوام خیلی با انرژی راه می رفت من بهش نمی رسیدم مجبور شدم اول عکس بگیرم بعد اجازه بگیرم! اونم تا اومدم بهش بگم از خیابون رد شده انگار واقعا پرواز می کرد...
راستی یه چیزایی یادمون نره؟ حواسمونو جمع کنیم یه موقع دلی شکسته نشه حرمتی از بین نره..

جوجه های نوشی هنوز برنگشتند!!!! دعا یادتون نره خواهش می کنم هر چند که همه شما در جریان هستید. نوشی داره به مرز جنون می رسه!!!

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.یا حق

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

مامان نوشی و جوجوهاش

نوشی عزیزم می دونم هیچ چیزی تسلای غم دلت نیست... دوری از جگر گوشه هات می دونم برات زجر اوره! ولی صوبری کن عزیزم... کاش می شد فاصله این چند تا خیابون رو بگذرم و بیام پیشت تا شاید یه ذره از تنهایی هات کم بشه، نوشی کاش می شد اون سکوت لعنتی که الان تو خونه ات حاکم شده با صدای جوجه هات شکسته بشه... ساعت 1شده و هنوز خوابم نمی یاد.. کاش می شد یه کاری کرد ....

دعا کنیم برای نوشی

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

جوان قزوینی!!!!!!!!!!!!!!!!

نماینده بوشهر: جوان قزوینی گفته است رایس مرا اغفال کرد
گروه سیاسی-علی جعفری:نماینده بوشهر اتهام خود علیه وزیر امور خارجه آمریکا را تکرار کرد و گفت: جوان قزوینی گفته است من در نخ موضوعات عشق و عاشقی نبودم.خانم رایس مرا اغفال کرد، البته بعدها متوجه شدم که خان رایس با چند تن از دانشجویان دیگر ارتباط دارد که آنها همگی (اینش مهمه) یهودی بودند و بیشتر علت جدایی من با ایشان این موضوع بود.
شکراله عطار زاده نماینده بوشهر بار دیگر اتهامات خود علیه وزیر امور خارجه آمریکا را تکرار کرد و گفت:«اکنون دیگر با این سخنان او مردم آمریکا می دانند منشا سخنان [کاندولیزا رایس] درباره ایران، مسائل اخلاقی و جنسی است.» ( کاش از این شکلکا داشتم اینجا ولو می شدم از خنده- ای خدا مردم از خنده) این عضو فراکسیون اصولگرایان افزود: «ما میخواهیم به دنیا ثابت کنیم که بسیاری از سیاستمداران امریکایی و اروپایی دچار مشکل هستند» (کلینتون ثابت کرد!!!!)
وی اضافه کرد: «رایس علاوه بر این، مشکلات دیگری هم دارد.» نماینده بوشهر اظهار داشت: «آن جوان ایرانی می گوید که ˝من مورد اغفال خانم رایس قرار گرفتم. اکنون من از رایس می خواهم در این زمینه پاسخ دهد.˝»
به گزارش ایرنا، عضو فراکسیون اصولگرایان اضافه کرد، من یک نماینده مجلس هستم و آماده ام در هر دادگاهی در این زمینه حاضر شوم تا اگر گناهی بر رایس مترتب نیست، از او دفاع شود. (!!!!!!!!!) عطار زاده منبع ادعای خود را ˝یکی از نزدیکان آن جوان˝ ذکر کرد و گفت با آن جون تاکنون صحبتی نکرده است. (روزنامه آفتاب یزد-چهارشنبه 15/4/84 شماره 1551- قیمت 100 تومان!!!)
ای خدا مردم از خنده همون قدری که از 317 تا کامنت تو وبلاگ ویولت خندیدم و اشک ریختم واسه همین چند خط نوشته هم خندیدم. خودتون قضاوت کنید دیگه طفلکی اون جوان قزوینی! آخی! حیوونکی! چه شکست عشقی بزرگی!
* * *
- دست همگیتون درد نکنه بابت این همه کامنت و پیغام خوشگل و دلگرم کننده. اشک من یکی رو که با محبت هاتون در آوردید.تا یه چیزی یادم نرفته از یکی دو نفر از دوستان هم که فراموش کردم تشکر کنم معذرت میخوام مثل مادر سپید عزیز و مهربونم مامان ریحانه گلم، امیرحسین وبلاگ دلکده و میترای عزیزم. همه شما ماهید به خدا.
- یه سوال من اگه بخوام کامنت اینجا رو عوض کنم فکر میکنید کامنتای قبلیم می پره؟ میخوام از haloscan اکانت بگیرم میشه.
- نگین عزیزم خوب شده و برگشته خونه، حتما میدونید دیگه همه سختی ها واسه خوردن یه بلال بوده!!!!!
- دست همگی بوشهری ها درد نکنه!!!!!!!!!!!!! خسته هم نباشید!!!!!!!!!!! برای اون جوون قزوینی!!!! که هنوز هم رویت نشده دعا میکنم که زودتر به قول آقا خره جونم درد عاشقیتش خوب بشه.

خیلی با محبتید. دوستتون دارم.
یا حق

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۴

از همگیتون ممنونم


سلام. خوبید؟ از همگیتون ممنونم واقعا شرمندم کردید از همتون ممنونم از مهدی عزیز از امیر حسین ، روح الله مهربون، جسد عزیزم نویسنده سری بلاگ های جسد، آقای درویش مهربون و اروند جونم، آقای عباس از تبریز، دوست عزیزم apadana، مونای عزیزم که یه کارت برام فرستاده خیلی بامزه هستش ولی یه ذره بالای 16 سال هستش مثلا اروند جونم نباید ببینه هر چند که می دونم الان نیست خونه و آقای درویش عین بابایی من دل تنگ شده، دوست نیرومندم سانی عزیزم که امیدوارم زودتر از این بیماری خلاص بشه، دوست جدیدم ایرسا و یه چیز دیگه یه دوست عزیزی به اسم آقای رضا عهدی این عکس ها رو برام ایمیل کردند که بینهایت ازشون سپاسگزارم. (امیدوارم کسی از قلم نیوفتاده باشه) ممنونم دیروز برام لحظه های قشنگی رو رقم زدید.



واما جشن تولد دیروز... که یه جورایی همه چیزش به راه بود . وقتی رفتم خونه مامانی تولدم رو تبریک گفت و بعدش هم پذیرایی حسابی آخه از گرما داشتم تلف می شدم، اونم روز تولدم!!! منم سرخوش اومدم تو نت که کارت بامزه مونا رو گرفتم(یواشکی بخونید با اسم یه دوست برام کامنت گذاشته)
بعد هم آبجی و نی نی اومدن با یه کیک کوچولو و یه هدیه منم کلی ذوق مرگ کادو داشتم خفه می شدم تا زودتر بازش کنم خوشبختانه نی نی از اونجایی که خالش رو درک می کنه سریع اقدام کرد و دیدم به به یه دکوری شیشه ای خیلی خوشگله مامان جان هم به نیابت 20 هزار تومان وجه رایج کشور لطف فرمودند و عمو جونم یه شیشه ادکلن خلاصه کلی کیف کردم اینقدر سر به سر نی نی گذاشتم که نگو.
اون عکس که اون بالاهستش از دسته گلاهای نی نی جونمه با چنگول رفت تو کیک خاله جونش.
اون کیک با همه عشقم تقدیم به شما. البته دست نخوردش.
خیلی دوستتون دارم مراقب خودتون باشید

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

تولد تولد تولدم مبارک !


ساعت 14:3
مکان: بیمارستان ..... تهران – پشت در اتاق عمل

من به دنیا اومدم هورااااااا........
سلام خوبید؟
دیگه گریه و زاری و هق هق و هزراتا چیز دیگه پر، دیگه چمدون پر از خاطره هم پر، غم و غصه هم پر، دختر آفتابم ..... نه دیگه این یکی پر نمی شه گفت خطرناکه!!!
می دونید اولین تبریک تولد رو کی بهم گفت؟ دنیای دیجیتال بله یه سایتی که عضوش هستم پیغام فرستاد روی گوشیم ،
...
اولین کادو رو خودم به خودم دادم اون خورشید رو می بینید اون بالا رفتم برای خودم خریدم اونم 5شنبه کلی واسه خودم خرید کردم ناقابل حقوق یک ماهم رو برای خودم و نی نی آبجی خرج کردم ولی اصلا ناراحت نیستم چون نی نی خیلی خوشحال راه می ره و با اون دستش که النگو داره می رقصه!!!! نیم وجبی خوردنی.
این خبرها رو داشته باشید تا فردا که بگم چی به چیه و کی به کیه و کیا تبریک گفتن و کیا کادو دادن بهم... خیلی مزه می ده نه!! مخصوصا که هدیه ها کادو پیچ باشند و با ذوق همه رو پاره کنی...
بازم تولد تولد تولدم مبارک!!!!!! دو تا تولد دیگه تو این ماه داریم ما از همون اول یه پول هنگفتی از این آقا تیرماهه گرفتیم که هممون همین ماه بیایم البته آبجی جونم و داماد تخلف کردند و مردادی هستند.
یا حق