چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴

مرداب

من از سکون متنفرم ...
من مرداب شدم...
بوی گندم همه جا رو برداشته....
من خسته ام...
من از شنبه متنفرم...

ماجرای 1

شدیدا انرژی گرفتم برای کار کردن حیف که شرکت مثل روزای قبل شلوغ نیست و پروژه ها تقریبا همه رفته اون ور آبی فقط ترجمه نامه هاش مونده برای من یه چیز جالب بعد از 1 سال و نیم کار کردن تو شرکتی که اکثر مکاتباتش با دوبی هست و نامه هاشم دست خودمه یادم رفته بود علامت اختصاری درهم امارات چی هستش خلاصه با زنگ زدن به این و اون پیداش کردم... (باباجونم بهم گفت) یه پیشنهاد به بابایی ها دارم به بچه هاتون خیلی مزه می ده وقتی می بینن باباجوناشون اطلاعاتشون به روزه. من که خیلی کیف می کنم چون در هر موردی حرف بزنم بابائیم در موردش می دونه و با هم در موردش حرف می زنیم.
راستی بالاخره تونستم با کمال احترام بگم بابا من که از شرکت در می یام بهم زنگ نزنید دیگه.. دوشنبه ساعت 10 شب دخترمدیرعامل زنگ زده که من از پشت تلفن بهش بگم چه جوری آهنگ بریزه روی گوشی (چه کار مهمی) اونم ساعت 10 که من خواب خوابم (خوب 4:30 صبح بیدار می شم!) منم یه جوری بهش فهموندم و بلافاصله گوشی رو پیچیدم تو فویل آلومینیوم تا آنتن نده(یاد بگیرید این طوری میگه در دسترس نیست و حرف برات درست نمی کنند چرا خاموشه) خلاصه با خیال راحت نی نی آبجیمو بغل کردمو رفتیم دوتایی بیفتیم رو تخت که گفتند تلفن زنگ می زنه. میدونید کی بود؟ دختر مدیرعامل (ای خدا) نمی دونم چه جوری شماره منو گیر آورده بود خلاصه کنم سه شنبه خانم تشریف آوردند شرکت از اونجایی که اصولا همه اعضای شرکت چه رئیس هیئت مدیره و اعضا و کارمند و سرایدار و حتی کسایی که می یان برای کارشون به مدیرعامل و اعضای خانواده بدهکارند!!!!! ایشون هم رک برگشت و گفت: «خانم ............ ازدواج کردید؟»
من- (دوتا شاخ روی سرم بود ازدواج!من! اونم با این قیافه!« نه چطور مگه؟»
اون – آخه کفش پاشنه دار پوشیدید؟
من- (قیافه مات منو با دوتا شاخ و بزرگتر و چشمای قورباغه ای تجشم کنید) چه ربطی داره؟
اون- خوب دخترهاکه کفش پاشنه دار نمی پوشند. (به خدا فقط 3 سانت پاشنه داشت)
من- من که تاحالا نشنیده بودم شاید جدیدا...
خلاصه کلی متعجب شدم هر چی فکر کردم که چه جوری همون جا که گرم گرفته به صحبت یه جورایی برجکشو نشونه بگیرم یک راه بیشتر نشد اونم اینکه جلوی رئیس هیئت مدیره محترم و دوست داشتنیم بگم که تونست درست کنه گوشی رو یا نه؟ بخونید: (لطفا)
مدیرعامل: خانم............... نمی شه آهنگ بوی سیب رو بریزی تو کامپیوتر و بعد بریزی روی گوشی؟
من: خوب اخه گوشیتون این آهنگ رو نمی پذیره پسوند آهنگ Wave هستش.
مدیرعامل: تو خونه Mp3 شو دارم.
من: خوب بریزید روش.
مدیرعامل: نمی شه.
من: من که دیشب تا 10:30 برای دخترتون توضیح دادم خانم ...... نتونستید..
رئیس: ................ (مدیرعامل رو خطاب کرد) مرتیکه تو ساعت 10:30 زنگ می زنی خونه این بنده خدا. تو چقدر خودخواهی.
من: نیشم تا بناگوش باز شد.
به خدا پلید نیستم ولی هر چیزی حدی داره دخترش می خواد دکمه ریست کامپیوتر رو بزنه طلبکارانه زنگ می زنه به من بابا حداقل یه معذرت خواهی بکن من که نوکر تو نیستم آخه...
ای مرده شور ببره هر چی آدم خودخواه و ازخود راضی و مغرور هستش (من بی ادب نیستم ها ولی خیلی عصبانی می شم این طوری باهام برخوردمی کنند) اصولا این مدیرعامل این مدلی یه بار پسرش گیر کرده بود تو اتاق زنش زنگ زده بود به من که چیکار کنم.
این شرکت ما ماجراها داره کم کم براتون می گم..
مواظب خودتون و اطرافیانتون باشید.
یا حق

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴

درست شد هورااااااا

سلام خوبید؟ دو تا اتفاق مهم افتاده :
1. کارهای مامانی من روز 5شنبه یعنی در تاریخ 2 تیرماه بالاخره تموم شد، الهی بمیرم خیلی خسته شد ولی خوب نباید تلافی خستگی هاشو که سر یکی دیگه خالی کنه!
2. بالاخره یکی از آسانسورهای شرکت درست شد و امروز رو با پاهای مبارک 380 تا پله نیومدیم بالا اونم چه پله هایی ولی خدائیش دیگه این آخری ها بریده بودم...
راستی گویا سالگرد فوت مامان درویش اروند جونم بوده برای آمرزش روحشون دعا کنید هر چند که به گفته آقای اروند گویا ایشون زن بسیار بزرگواری بودند. ایشون اینطور توصیف کردند... و حتما به گفته ایشون مادرم وقتی رفت، آسمان آبی بود.
از دوستان عزیزی که در مورد شیمی درمانی بهم اطلاعات دادند و قرار بدند ممنونم مونای عزیزم، آقای درویش، امیر و مسعود که قراره بفرستند .... من زنده ام و سالمم ولی راستش یکی از دوستان نزدیکم خواهر زاده اش یه غده سرطانی تو بدنش بوده که الان هم داره شیمی درمانی میشه گلبولهای سفید خونش و پلاکت خونش خیلی اومده پائین دوستم می گفت روزی که رفته بوده ملاقات رو 150 بوده امیدوارم زودتر خوب بشه چون حال همگیشون گرفته هستش ... خیلی وحشتناکه ادم یهو بفهمه مرضی به اسم سرطان داره به خودم قول دادم از بیمارستان که اومد حتما سایت من و ms رو نشونش بدم ببینه چه آدمها پر انرژی ای هستند و زندگی می کنند و خوب هم زندگی می کنند.

دوستتون دارم
یا حق

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

ممنونم از صبوریتون

سلام خوبید؟ با یه انرژی برگشتم ممنونم شماها واقعا ماهید.همین که منو تحمل کردید ....
راستی شماها رفتید رای دادید؟؟؟ جالب بود تو حوزه ای که من رفته بودم یه خانمه نشسته بودکه فقط دماغش (ببخشید بینیش) معلوم بود و یه ذره از عینکش بعد تا من خواستم برگه رو بندازم گفت: «به هاشمی رای دادی» من همین طور هاج و واج نگاش کردم و گفتم: «چطور؟» اونم گفت: «همین طوری » یه لحظه یاد حرفای مردم افتادم و حضور بی مورد یک سری دیگه......
راستی یه سوال کسی هست که در مورد شیمی درمانی چیزی بدونه من یه کم اطلاعات می خوام.


(این دو خط خالی نبود ها بعدا ادیت شد و خالیش کردم )

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.
یا حق

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴

روی پله های معبد

«دیشب زنی را دیدم که روی پله های معبد نشسته بود در حالی که دو مرد در سمت راست و چپ او نشسته اند و به او می نگریستند.
با تعجب او را دیدم؛ یک طرف صورتش رنگ پریده بود و یک طرف دیگر گلگون!»

<<جبران خلیل جبران>>
سلام دوستان. خوبید؟ خوب اینم از کامنت هر چند که خودم زیاد مایل نبودم به داشتن کامنت ولی دوستان گله می کردند که داشتن کامنت خیلی بهتره من هم اطاعت امر کردم...
این روزا خیلی خسته و تلخم ببخشید اگه زیاد نمی نویسم دلم نمی خواد شما رو هم اذیت کنم و اوقاتتون رو تلخ کنم امروز در اولین فرصت از بلاگ رول استفاده می کنم و لینکهای قشنگتونم می ذارم... یکی نیست کار داشته باشه من براش انجام بدم مردم تو این شرکت از بیکاری!!!!

اطلاعیه
یک عدد گوشواره گم شده. حوالی خونه ما تا میدون ولی عصر و بعد هم ونک ممکنه پیداش کنید برام؟؟؟
مشخصات:
1. هدیه مامانیم بود خیلی عزیز بود.
2. گرد و کوچولو بود برای سوراخ گوش بالایی و 6 تا نگین برلیان داشت.
3. من گوشوارمو می خوام یه لنگه ای اصلا خوشگل نیست.

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید
یا حق

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴

خدایش بیامرزد

مادر منشین چشم بره برگذر امشب
که بر خانه پر مهر تو دیگر نشتابم
آسوده بیارام و دگر درگذر از من
که بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم
با خواهرانم نیز مگو او به کجا رفت
چون تازه جوانند، تحمل نتوانند
گر خواست رفیقی خبر از من
برگو که دگر نیست به گیتی اثر من

سلام ببخشید که این روزا خیلی کمتر مجالی هست بیام و به خونه های قشنگ تون سر بزنم... چند روز پیش با دوستی صحبت می کردم که یه عزیز از اعضای خانواده اش رو از دست داده بود و متاسفانه روحیه خیلی بدی داشت. خیلی سعی کردم آروم ترش کنم ولی خوب بهش حق می دم که بی تاب برادرش باشه. مخصوصا عزیزی که ناگهانی و یا بر اثر حادثه از جمع ما می رند. درسته ناگهانی از دست دادن کسی خیلی سخت و غیر قابل باوره ولی یه مزیتی داره اونم اینکه اون عزیز زجر نمی کشه و ذره ذره آب نمی شه، خانواده هر روز از بین رفتنش رو نمی بینن. نمی دونم امروز فیلم بی مزه و آبکی شبکه یک رو دیدید یا نه؟ شخصیت ضیا رو منظورمه... یه لحظه فکر کنید چه زجری خودش و دخترش می کشیدند... یه لحظه فکر کنیم رو زندگی این جور آدمها...

دوستتون دارم
یا حق

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۴

خسته ام

خیلی خسته ام روزم از 4:30 شروع می شه و 24 بامداد تموم میشه مدام در فعالیتم دعا کنید مامانیم زودتر دست از خونه تمیز کردن برداره!!!!!!!

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۴

دیروز

دیروز ساعت 16:45
من به مدیر- با من امری ندارید؟
مدیر- به سلامت خسته نباشید. لطفا فردا برنامه اش رو بگیر من می یارمش که آپگرید کنیم.
- حتما. خداحافظ. (با صدای بلند ) آقای .... خداحافظ خسته نباشید.
بعد هم صدای در........
ساعت 17:50
من- سلام .. سلام خاله ای عسلم جیگرم، یه ذره برای خاله نا نای کن...
نی نی آبجیم – دَ دَر دَ دَر... (بلافاصله شروع به حرکات ریتمیک دست و پا و بعضا شکم!!!)
مامان من- مامان فردا میخوام اتاقتو تمیز کنم خاله هم می یاد کمک !!!!! کامپیوتر و باز کن ضبط رو باز کن تمیز کن.
من- مامان آخه من نیستم خونه که اتاقمو باید خودم باشم بذارش برای پنجشنبه و جمعه.....
....
....
ساعت 18:30
همچنان خاتون خونه راضی نشده و بنده باید برم یه جای CD بخرم که 200 تا ظرفیت داشته باشه (آخه همین دو روز پیش 8 هزار تومن دادم یه 100 تائیش رو خریدم...)
من- اگه دیر کردیم شام بخورید ( همراهان آبجی و نی نی و شوهر آبجی)
- به سلامت. پوشک برای نی نی یادت نره ها بچه ام اذیت می شه!!!!
- چشم حتما.
- بابایی شما کاری نداری؟
- زود بیایید...
- خداحافظ
ساعت 19:00
من- چقدر خیابون ها شلوغه از بلوار دانشگاه آزاد بریم من فروشگاه نابغه خرید دارم..

و ما تا ساعت 20:40 همچنان پشت این ماشین های تبلیغاتی آقای محسن رضایی گیر کرده بودیم (البته یه شاخه گل هم به نی نی رسید)

ساعت 22:00
مامان- زود بخواب!!!! من رفتم بخوابم..
من – باشه. شب به خیر.
ساعت 23:00
بالاخره تموم شد و حالا برم سراغ میز تلویزیونم و ضبطم... حالا کجا جمعشون کنم.. وای یادم باشه دفتر خاطراتم رو بردارم از کشو بذارم تو سامسونت اگه بمونه دخلش اومده.
.... (بخونید کار)
... (اینم همون بخونید)
ساعت 24 (به ساعت اتاقم)
برم بخوابم دیگه نمی کشم..
ساعت 4:30 امروز
وای باز که این بچه داره می خنده (زنگ ساعت) یعنی باید بیدار شم ای خدا!!! من خوابم می یاد. مثل جنازه خودمو می کشم تو حال.. به زور لباس تنم می کنم و با بی حوصلگی بلوتوث و سی دیش رو می ذارم تو کیفم که عکسهایی که گرفتم بریزم تو هارد...
ساعت 5:20
خودمو بزور انداختم تو ماشین و خوابیدم. وای !!!!!! دفترها رو یادم رفت از کشو بردارم. کاش امروز زودتر عصر بشه!!!!

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

من بیکارم!!!

وای که مردم از بیکاری و بی حوصلگی و دلتنگی... امروز اینقدر بیکار بود کانکت می شدم وبلاگها رو باز می کردم و می ذاشتم تو افلاین و بعد قطع می کردم و می خوندم خیلی مزه داد کلی مطلب خوندم این شعر رو هم تو یه بلاگ خوندم که گویا متن ترانه فریدون هست. کلی اشک منو در آورد...

تابوتای يه اندازه
تو هرکدوم يه سربازه
تابوتا خيس آب ميشن
دسته گلا خراب ميشن
آی مادرای مهربون
بچه هاتون بچه هاتون
دسته گلايی که دادين
به جبهه ها فرستادين
حالا با تابوت اومدن
با بوی باروت اومدن
سر ندارن پا ندارن
شوق تماشا ندارن
مادرا از خدا ميخوان
با گريه و دعا ميخوان
تابوتاشونو باز کنن
بچه هاشونو ناز کنن

یه خواهش پیغام گذاشتید تو مسنجر حتما آدرس بلاگتونو بذارید من که اینقدر حواس ندارم!!!
مواظب خودتون و اطرافیانتون باشید.
یاحق

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴

عمر سفر کوتاهه

باورتون نمی شه اینقدر بهم خوش گذشته که بعد از یک هفته هنوز تو حال و هوای مشهد و خاطرات اونجا هستم تمام ثانیه هاش جلوی چشممه... هفته پیش این موقع ها9:51 خسته و کوفته افتاده بودیم روی مبل و منتظر بودیم تا اتاق هامون مشخص بشه... خدارو شکر واقعا خدا رو شکر می کنم نمی دونید چقدر این سفر آرومم کرد درست مثل آبی بود که روی آتیش ریخته باشند.
یه خبر.. مامانی من خیلی وسواسیه و در کل همه زندگی رو سخت می گیره از یه لیوان آب خوردن بگیر تا بدترین شرایطی که ممکنه پیش بیاد ... حالاهم داره خونه رو تمیز می کنه از روز 5 شنبه اینو داشته باشید تا بهتون بگم کی تموم میشه .. حالا تو این تغییر و تحولات و تمیز کردن ها دیروز بنده دسته گل به آب دادم و دچار کمردرد خیلی وحشتناکی شدم طوری که نمی تونم راه برم دعا بفرمائید چون بنده فردا باید 380 تا پله رو برم بالا ..
راستی قالب اینجا خوشگل شده؟؟ هر کسی کاری باهام داشت تو مسنجر که بعد از هر پستی هست بهم خبر بده
دوستتون دارم شدیدا

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

سفرنامه مشهد

خوب اینم از سفر مشهد که بی نهایت عالی بود روز 5 شنبه ساعت 2 با منشی دفتر مهندسی قرار داشتم اونم کجا میدون ونک! در نظر بگیرید با یه کوله و یه چمدون منتظر وایستادید... شده بودم عین دختر فراری ها بالاخره خانم با 30 دقیقه تاخیر اومدند و رفتیم دفتر آرژانتین (حالا خوبه کار اون بود) کارها رو به سرعت انجام دادم و سعی کردم یه ذره حالیش کنم که چی به چیه؟ (خیلی دردناکه این همه براش توضیح دادم حالا باید تازه بهش بگم اصلا کار Ruler چیه و تنظیم حاشیه چیه؟) خلاصه ساعت 30/4 ماشین گرفتم و حرکت کردم سمت راه آهن هر چند قرارمون با خانم مسئول تور ساعت 7 جلوی مسجد حربود.
به هر ترتیب ساعت 30/7 بلیط ها شناسنامه تودستمون بود و هم کوپه ای هامون رو بهم معرفی کرد یه آقا و خانم فرهنگی بودند که خیلی هم خوش مشرب بودند آقا استاد ریاضی و علاقمند به ادبیات و خانم هم معاون، نمی دونید چقدر همراهی با این دو نفر شیرین بود دو قطب مخالف هم بودند آقا ساده و دنبال یه زندگی آروم و ساده ولی برعکس خانم شیطون و پرشر و شور نمی دونید تو مشهد موقع خرید چه شور و هیجانی داشت، مثل یه دختر شاد و سرحال راه می رفت وبا انگیزه خرید می کرد خلاصه دوست منم که عاشق شعر و شاعری بود کلی با هم وارد بحث شدند ولی نمی شد به این آقا و خانم میدون داد چون مخت رو می ذاشتند تو فرغون. مخصوصا که از سرشون دود بلند می شد.
حول و حوش ساعت 8 رسیدیم مشهد به محض رسیدن ماشین اومده بود دنبالمون که بریم هتل اتفاقا محدوده هتل رو کاملا می شناختم. وارد که شدیم یکی یکی همه رفتند تو اتاق هاشون و من موندم بدون جا!!!در نهایت قرار بر این شد که من برم تو یه اتاق با دو تا خانم هم اتاقی بشم (سفر گروهی یعنی همین دیگه !!!!) یه استراحت کردیم و بعد هم بهمون گفتند می ریم عصری گردش و بازار بین المللی که شاید روزهای دیگه همه جا تعطیل باشه نمی دونید تو اتوبوس چقدر خندیدیم راننده اتوبوس یه آقای خوش مشربی بود وخیلی اهل خنده و شوخی .. تا خود طرقبه میکروفون رو گرفته بود دستش و سربه سر همه می ذاشت اینقدر خندیده بودیم همه از دل درد ولو شده بودند بگذریم که همین طوری شوخی شوخی یه خانمه رو مجبور کرد برای همه(حدود 40 نفر) موز بخره و یه خانواده هم مجبور شدند برای همه ساندیس بخرند... طرقبه رفتیم توی یه باغ و من وخانم و آقای دوست و یه آقای جوونی که تنها اومده بود با هم روی یه تخت نشستیم کلی گفتیم و خندیدیم از دست کارهای خانم معاون در کل روز خیلی خیلی عالی بود.شب راهی حرم شدیم مثل همیشه همون حس گنگ اومد سراغم فقط یادمه اینقدر آروم شده بودم که دلم میخواست همون جا بخوابم. ساعت 2 با قدم های سست برگشتم تازه اونجا نزدیک 2 ساعت معطل همراهان شدم که منو ندیده بودند حالا خوبه روی پله های درب ورودی نشسته بودم.روز دوم صبح رفتیم بیرون و یه گشت کوچولو زدیم و بعد هم نماز ظهر رفتیم حرم و عصری یه چرت کوچولو ... قرار شد بعد از شام بخوابیم و من ساعت 12:30 همه رو بیدار کنم تا سه تایی بریم حرم ولی یه نیم وجبی شیطون تا ساعت 12 تو راهرو سروصدا کرد و نذاشت بخوابم و به خاطر نیم ساعت خواب موندم ... ساعت 2 دیدم تلفن زنگ می زنه با عجله برداشتم دیدم بله خواب موندم حسابی کلی هم شرمنده شدم نمی دونید چقدر مزه می ده تو خیابون های مشهد شب راه بیفتی اصلا انگار این شهر هیچ وقت خواب نیست همیشه مردمش بیدارند.و خلاصه روز آخر قرار شد ساعت 2 اتاق ها رو خالی کنیم و بریم حرم زیارت و بعد هم 8 شب برگشت به تهران. وسایل ها و سوغاتی ها رو جمع کردیم و چمدون ها رو یه جا گذاشتیم و راهی شدیم ولی هر چی جلوتر می رفتم انگار به پاهام وزنه بسته بودند، با خودم عهد کرده بودم خاطرات رو همون جا بذارم و بیام بالاخره بعد از چند روز مسیر رو کاملا یاد گرفته بودیم که از کجا باید بریم من تنها رفتم تو دارالاجابه و دوستم و هم اتاقیش که خیلی ژیگول بود رفتند قرار شد ساعت 4 بیرون باشیم راستش رو بخواید وقتی یاد بابا می افتادم بی اختیار اشک از چشمام سرازیر می شد...وای چقدر حرف زدم .. دل کندم از مشهد ولی قبل از اینکه از چهارچوب در اصلی حرم پامو این ور بذارم صدام کرد و بهم گفت: تصمیمت رو بگیر................. تصمیم رو قبل از رفتن به مشهد گرفته بودم اونجا فقط شاید یه کم آروم تر می شدم
وای ببخشید مختونو خوردم
مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۴

من برگشتم از مشهد

چقدر روزای عجیبی رو پشت سر گذاشتم روزهایی که پربود از عشق ... لذت بردم از بودن کنار آدمهایی که همراهشون بودم. جای همگیتون خالی خیلی خوش گذشت خیلی زیاد عالی بود اینقدر سبک شدم که می تونم پرواز کنم. یاد و خاطره خيلي ها رو برای همیشه تو حرم گذاشتم و اومدم. برای همیشه... امروزم که مرخصی بودم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو...
شاد باشید و همیشه بخندید.