دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۵

براي بابا!!!

مي گم حالا كه پيدام كردي! كلي شرمندم كردي بهم خبر دادي حداقل حواسم باشه! اخه قربونت برم با اين ديد بازت كه هم تو چت پايه اي هم تو وبلاگ و وبگردي نگفتي آفتاب سكته كنه از شنيدن اين حرف كه تو دست نوشته هاش رو خوندي؟!
از ديشب 100 بار خودمو لعنت كردم كه چرا هيستوري روز آخر رو پاك نكردم از رو سيستم خونه! چرا عكسمو(با فيلتر) گذاشتم اونجا!‌چرا.....چرا....... چرا؟!!!!
اونطوري با دهن باز نگام نكنيد الان مي گم چي شده...
ديشب كه رسيدم خونه،از بودن تو جمع دوستاني كه دوستشون دارم (همشونو دوست دارم قابل توجه بعضيها!!!!) كلي شنگول و خوشحال بودم با خنده گفتم سلام ببخشيد دير شد و فوري اومدم برم تو اتاق كه يهو بابا برگشت گفت:"عليك سلام دختر آفتاب!!!"
يه لحظه گيج و مات موندم! عين حيوون زحمت كش! برگشتم گفتم چي بابا؟ و بابا خنديد و گفت:" ديدي پيدات كردم :( "
همون لحظه گفتم ياسي پاشو كامپيوتر روروشن كن بايد حذفش كنم و زدم زير گريه... هر چي هم هر كسي چيزي مي گفت گوش نمي دادم ...
برام سخته خونه اي كه اين همه دوستش دارم رو ازش دل بكنم... مخم درد گرفت از تصور پاك كردنش ولي راه ديگه اي پيدا نمي كردم :(( :(( هر كي يه چيز مي گفت ... نمي شنيدم :(
باباهم ديد نخير اشكها بند نمي آد! گفت:"نخوندمش به خدا، حتي سراغ آرشيو هم نرفتم(!!) نميخواد پاكش كني ديگه نمي خونمش...."
نوشته ها چيز زيادي نداره كه خوندنشون توسط بابا اذيتم كنه ولي مطمئنم ديگه نمي تونم اون طوري كه دوست دارم بنويسم و به هيچ وجهي هم حاضر نيستم اينجا رو تعطيل كنم.... فقط يه سري مطالب رو از روي بلاگ برميدارم و يا اديتش مي كنم.........
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

۳۱ نظر:

ناشناس گفت...

چي با حال
بابايي رو عشق است
حالا چرا نا راحت شدي
اين نوشته هات كه مايه اذيت نيست اتفاقا تصورش رو بكن بابايي بخواد حتي آرشيوت رو هم بخونه چه حالي ميكنه باعث افتخارش هم ميشه مطمئن
ديگه تو زياد شورش نكن

ناشناس گفت...

آخ الان جوون ميده بري حال بابايا رو بپرسي و ببيني چي تو دلش مي گذره

ناشناس گفت...

من كه ميگم كلي داره پرواز ميكنه
آخه تو كه نميدوني تو دل اين باباها چي ميگذره به خاطر دختراشون ميدوني ؟

ناشناس گفت...

سلام به باباي عزيز و مهربون دختر آفتاب
خوب هستيد؟
دختر آفتاب تو كجا قايم شدي. بيا من خودم وساطتتو ميكنم :دي

دختر آفتاب گفت...

بهار........
مي كشمت.....
شيطون همون يه بار با بابايي من چت كردي بس نبود حالا داري اينجا هم زير آب منو مي زني؟!!!!
اين باباخان دلارام هم كه هيچ چي مشغول خوش و بشه ؟!

آورا گفت...

فکر میکنم بهتره یک کم آرومتر باشی. فکر کنم با این برخوردی که کردی پدرت دیگه اصلا سراغ وبالگت نیاد. چون فهمیده تو دوست نداری. بنابراین راحت باش

ناشناس گفت...

:ديييييييييييييي
داشتم فكر ميكردم يه روزي روزگاري باب جونم منو پيدا كنه چي ميشه. واااااي

ناشناس گفت...

اولا كه بايد يه عالمه سين جيمم كنه :دييييي
چطوري بايد توضيح بدم؟؟؟ (گريه كنون):ديييي
بعدشم بگه آخه من چقدر بتو بگم يكم انشا كار كن. اين چه طرز نوشتنه

ناشناس گفت...

تازه(كله چرخون به طرز شديد) واي واي
شانس آوردم تايپ ميكنم. وگر نه سرمشق ميذاشت خط تمرين كنم(غش كنون اين دفعه)1

ناشناس گفت...

دختر آفتاب ميشه با باباجونت صحبت كني بياد وساطت كنه ؟ (بهار مهربان مي شود)1

دختر آفتاب گفت...

به بابا :ديييي
بابا جان حالا هرچقدر ميخواي برو ارشيو بخون......

ناشناس گفت...

ببينم بازم به كسي ميگي عمرا منو پيدا كني:ي

Magnolia گفت...

ای وااااااااااای عجب اتفاقی.
من اگه همچین چیزی برام پیش بیاد با چیزایی که نوشتم خودم رو هم پاک می کنم. ولی نگران نباش بابات که صد درصد نمی خونه با شرایط پیش اومده.ولی می دونم چه حالی داری.

ناشناس گفت...

چقدر بابات بزرگ است.

ناشناس گفت...

سلام///از بابات خوشم اومد///ایول!......خودتو باباتو به وبلاگم دعوت میکنم.....

ناشناس گفت...

يه چيزي
ميگم باباخان دختر آفتاب !
چه طوره به عنوان يه نويسنده جديد تو همين وبلاگ اضاافه شي تو هم بنويس كلي حال ميكنيم
دختر خانومت هم نزاشت
به خودم بگو يه وبلاگ واست ميزنيم خواستي اسمشو ميزاريم باباي دختر آفتاب
اولين كسي كه لينكت كنه خودمم
جان دل آرام مزه داره ها

ناشناس گفت...

بعد هم اينقده منت كشي خاله عسلك رو نميكشيم كه بياد از شيرين كارياش برامون بگه ولي بياد دقمون بده
قبول جان دلي؟

ناشناس گفت...

به دختر آفتا ب:
از اون خنده هاي پليد و موزيانه
>:)>:)>:)>:)>:)

ناشناس گفت...

سلام مجدد
ميبينم كه ......... هيچي :دي
من با نوشتن بابايي دختر آفتاب موافقم
اگرچه موافقت من كافيه (از اون شكلك سبزا) ولي ميتونيم راي گيري كنيم

ناشناس گفت...

آقاي بابا من يه نكته رو يادآوري كنم خدمت شما
لطفا اگه خواستين وب بزنيد به باباي دلي نگين. ما به اندازه كافي براي رفتن به وب خودش مشكل داريم

ناشناس گفت...

دو تا نكته هم جهت يادآوري به باباي دلارام:
1. فكر نميكنيد اسم وبلاگ باباي دختر آفتاب بايد بشه آفتاب؟(چونه خارون)1
2- شما چرا اينقدر به جان اين طفل معصوم قسم ميخورين؟

ناشناس گفت...

الان كامنت آرشام رو خوندم(من معمولا كامنتهاي انگليسي رو نميخونم آخه بي سواد بيدم)
دختر آفتاب : آرشام عزيز راست ميگه تو خوشبختي.تازه اين يادت باشه كه بابايي حواسش بهت هست و اين از نظر من فوق العاده مهمه
آرشام عزيزم از خدا ميخوام آرزوت رو بر آورده كنه خاله.(توي پرانتز. من يواشكي وبتو ميخونم و صداي خوشگلتو شنيدم)1

ناشناس گفت...

بهار جوون آفتاب كه ميشه مامانش
اونوقت همه به هواي مامان دختره ميان واسه خ....بعد سه ميشه

ناشناس گفت...

بازم به بهار : در مورد وب هم مشكلي نيست باباهه بگه بعـــــــله
دخترش كه هست واسش يه وب خوشگل ميزنه
تو غم اونش نباش

ناشناس گفت...

اصلا همون بياد تو اينجا يه چيزايي بنويسه
مثلا از شلوغ كاريهاي مژگان ؛وقتي قد مژده بود
بعد ديديم نه خوب گرفت كارش به مژگان ميگيم بره واسه خودش يه خونه ديگه پيدا كنه
چطوره ؟
موافقا دستا بالا

ناشناس گفت...

اسمم كجا پريد ؟

ناشناس گفت...

بابايا ببين مژده هم قبول كرده
ديگه نه نگو

ناشناس گفت...

پس ما بي صبرانه منتظر مي نشينيم
بهار تو هم بشين
اونايي هم كه موافق بشينن

ناشناس گفت...

حتي اگه هيچ ريگي هم به كفش آدم نباشه يه حريم هايي خيلي براش خاصه. احساستو ميفهمم

ناشناس گفت...

سلام عليكم
باشه من هم بي صبرانه منتظر ميشينم

ناشناس گفت...

به باباي دلارام
نه خير . مامانشون ميشن خورشيد خانوم