یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

ترد نمكي...

سرمو انداختم پايين و تو لاك خودمم... فكرم هزار جاي مختلف هست اما دلم حسابي آرومه... مي رم و آروم روي صندلي مي شينم تا صدام كنه ... بعد از 10 دقيقه اي مي ياد و با يه لبخند قشنگ روبروم وايميسته ... برگه رو مي ده دستم و مي گه مباركه... مات و مبهوت نگاش مي كنم و مي گم جــــــــدي مي گي؟؟؟؟
نمي دونم چه طوري خودمو به خونه مي رسونم... هنوز رضام نيومده... وضو مي گيرم و مشغول نماز مي شم ... نماز مغرب و عشاء كه تموم مي شه نيت مي كنم و دو ركعت نماز شكر مي خونم... رضا مي رسه ... بعد از سلام و احوال پرسي مي گه " چي شد؟"
بغلش مي كنم و مي گم :" داري بابا مي شي ديوونه... " با گفتن اين حرفم اشكاي هردومون سرازير مي شه ....
حس يه موجود زنده تو وجودت واقعا لذت بخشه... وقتي تو سونوگرافي تصويرش رو مي بيني، وقتي علائم وجود داشتنش رو مي بيني همه سختي ها، همه شب نخوابيدن هات، همه حالت هاي جور واجور ومختلف، همه تهوع هايي كه امانت رو بريده يادت مي ره...
گاهي با بهت تو آينه به خودم و شكمم نگاه مي كنم و باورم نمي شه اين منم كه دارم مادر مي شم؟ وقتي عكس سونو رو مي بينم، دست و پاي كوچولوشو، شكم و سرشو، باورم نمي شه كه اين موجود بچه منه؟
ني ني مون طبق محاسبات من هفته 13 رو تموم كرده و به اميد خدا اواخر شهريور ماه به دنيا مياد... به آينده اش دلگرمم، وقتي پدري مثل رضام رو مي بينم كه از همين حالا داره برنامه ريزي مي كنه براي تربيتش دلم آروم مي شه..
خـــدايا شكــرت كه من يكي از خوشبخت ترين آدم هاي روي زمين هستم.
بعد از اين همه ورراجـــــي ... سال جديد رو به همتون تبريك مي گم و از خدا براتون بهترين ها رو آرزو مي كنم...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

سال نو پيشاپيش مبارك

هر چند شايد به تعداد انگشت هاي دست باشه دوستاني كه اينجا ميان اما دلم مي خواد از صميم قلب براي همه شما آرزوي سالي خوب و پر از شادي و عشق و صفا منتظرتون باشه ... الهي به همه اهداف و آرزوهاي خوبتون برسيد...
با همه وجود سال خوبي رو براتون آرزو مي كنم...
و اما....
به زودي يه خبر داغ اينجا نصب خواهد شد

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

در گیر و دار اسفند....

امروز بعد از مدتها دل و دماغم (!!!!!) رو جمع کردم سر هم و رفتم بازار... یه ایده داشتم برای سفره هفت سینی که امسال برای اولین بار تو خونه عشقمون بر پا می کنیم... که لوازمش رو خریدم و کلی مغزم سوت کشید :دی (طفلک حساب رضا!)
تموم شد کارش عکسش رو می ذارم :دی
این روزای اسفند رو دوست دارم... با همه شلوغی و تو ترافیک موندن هاش ..لذت می برم از دیدن مردمی که با همه گرفتاری هاشون سعی می کنن بچه ها رو شاد کنن....
امروز روز قشنگی بود و شاید اولین و آخرین باری بود که تنهایی خرید می رفتم....ان شالله....

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید.