دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۴

من برگشتم از مشهد

چقدر روزای عجیبی رو پشت سر گذاشتم روزهایی که پربود از عشق ... لذت بردم از بودن کنار آدمهایی که همراهشون بودم. جای همگیتون خالی خیلی خوش گذشت خیلی زیاد عالی بود اینقدر سبک شدم که می تونم پرواز کنم. یاد و خاطره خيلي ها رو برای همیشه تو حرم گذاشتم و اومدم. برای همیشه... امروزم که مرخصی بودم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو...
شاد باشید و همیشه بخندید.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام دخترک - خوبی ؟
کم پیدایی بقول قدیمیترها
امیدوارم همانطوری که نوشتی همیچیزو خوب حل کرده باشی . جای خوبی هم بودی پس قدرتت چند برابر شده و دیدی که می تونی؟؟

ناشناس گفت...

سلام امیدوارم خوب باشی... وبلاگ نو هم مبارک خیلی خوشحالم...بازم می تونم نوشته هاتو بخونم...

ناشناس گفت...

سلام
من قبلا هم گفته بودم که از کار این آدم بزرگا چیزی سردرنمی آرم! آخه اون موقع که دخترک بودی، اونم دخترک بابایی فکر کنم بیشتر به من می اومدی تا حالا که بزرگ شدی و شدی دختر... ولی به قول پدرم آدم می تونه بزرگ بشه و همچنان دختر بابایی باقی بمونه، نه؟
البته آفتابو من خیلی دوس دارم، چون تو آفتاب می شه بازی کرد، ولی با پدر زیاد نمی شه!