دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴

روی پله های معبد

«دیشب زنی را دیدم که روی پله های معبد نشسته بود در حالی که دو مرد در سمت راست و چپ او نشسته اند و به او می نگریستند.
با تعجب او را دیدم؛ یک طرف صورتش رنگ پریده بود و یک طرف دیگر گلگون!»

<<جبران خلیل جبران>>
سلام دوستان. خوبید؟ خوب اینم از کامنت هر چند که خودم زیاد مایل نبودم به داشتن کامنت ولی دوستان گله می کردند که داشتن کامنت خیلی بهتره من هم اطاعت امر کردم...
این روزا خیلی خسته و تلخم ببخشید اگه زیاد نمی نویسم دلم نمی خواد شما رو هم اذیت کنم و اوقاتتون رو تلخ کنم امروز در اولین فرصت از بلاگ رول استفاده می کنم و لینکهای قشنگتونم می ذارم... یکی نیست کار داشته باشه من براش انجام بدم مردم تو این شرکت از بیکاری!!!!

اطلاعیه
یک عدد گوشواره گم شده. حوالی خونه ما تا میدون ولی عصر و بعد هم ونک ممکنه پیداش کنید برام؟؟؟
مشخصات:
1. هدیه مامانیم بود خیلی عزیز بود.
2. گرد و کوچولو بود برای سوراخ گوش بالایی و 6 تا نگین برلیان داشت.
3. من گوشوارمو می خوام یه لنگه ای اصلا خوشگل نیست.

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید
یا حق

هیچ نظری موجود نیست: