چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

سفرنامه مشهد

خوب اینم از سفر مشهد که بی نهایت عالی بود روز 5 شنبه ساعت 2 با منشی دفتر مهندسی قرار داشتم اونم کجا میدون ونک! در نظر بگیرید با یه کوله و یه چمدون منتظر وایستادید... شده بودم عین دختر فراری ها بالاخره خانم با 30 دقیقه تاخیر اومدند و رفتیم دفتر آرژانتین (حالا خوبه کار اون بود) کارها رو به سرعت انجام دادم و سعی کردم یه ذره حالیش کنم که چی به چیه؟ (خیلی دردناکه این همه براش توضیح دادم حالا باید تازه بهش بگم اصلا کار Ruler چیه و تنظیم حاشیه چیه؟) خلاصه ساعت 30/4 ماشین گرفتم و حرکت کردم سمت راه آهن هر چند قرارمون با خانم مسئول تور ساعت 7 جلوی مسجد حربود.
به هر ترتیب ساعت 30/7 بلیط ها شناسنامه تودستمون بود و هم کوپه ای هامون رو بهم معرفی کرد یه آقا و خانم فرهنگی بودند که خیلی هم خوش مشرب بودند آقا استاد ریاضی و علاقمند به ادبیات و خانم هم معاون، نمی دونید چقدر همراهی با این دو نفر شیرین بود دو قطب مخالف هم بودند آقا ساده و دنبال یه زندگی آروم و ساده ولی برعکس خانم شیطون و پرشر و شور نمی دونید تو مشهد موقع خرید چه شور و هیجانی داشت، مثل یه دختر شاد و سرحال راه می رفت وبا انگیزه خرید می کرد خلاصه دوست منم که عاشق شعر و شاعری بود کلی با هم وارد بحث شدند ولی نمی شد به این آقا و خانم میدون داد چون مخت رو می ذاشتند تو فرغون. مخصوصا که از سرشون دود بلند می شد.
حول و حوش ساعت 8 رسیدیم مشهد به محض رسیدن ماشین اومده بود دنبالمون که بریم هتل اتفاقا محدوده هتل رو کاملا می شناختم. وارد که شدیم یکی یکی همه رفتند تو اتاق هاشون و من موندم بدون جا!!!در نهایت قرار بر این شد که من برم تو یه اتاق با دو تا خانم هم اتاقی بشم (سفر گروهی یعنی همین دیگه !!!!) یه استراحت کردیم و بعد هم بهمون گفتند می ریم عصری گردش و بازار بین المللی که شاید روزهای دیگه همه جا تعطیل باشه نمی دونید تو اتوبوس چقدر خندیدیم راننده اتوبوس یه آقای خوش مشربی بود وخیلی اهل خنده و شوخی .. تا خود طرقبه میکروفون رو گرفته بود دستش و سربه سر همه می ذاشت اینقدر خندیده بودیم همه از دل درد ولو شده بودند بگذریم که همین طوری شوخی شوخی یه خانمه رو مجبور کرد برای همه(حدود 40 نفر) موز بخره و یه خانواده هم مجبور شدند برای همه ساندیس بخرند... طرقبه رفتیم توی یه باغ و من وخانم و آقای دوست و یه آقای جوونی که تنها اومده بود با هم روی یه تخت نشستیم کلی گفتیم و خندیدیم از دست کارهای خانم معاون در کل روز خیلی خیلی عالی بود.شب راهی حرم شدیم مثل همیشه همون حس گنگ اومد سراغم فقط یادمه اینقدر آروم شده بودم که دلم میخواست همون جا بخوابم. ساعت 2 با قدم های سست برگشتم تازه اونجا نزدیک 2 ساعت معطل همراهان شدم که منو ندیده بودند حالا خوبه روی پله های درب ورودی نشسته بودم.روز دوم صبح رفتیم بیرون و یه گشت کوچولو زدیم و بعد هم نماز ظهر رفتیم حرم و عصری یه چرت کوچولو ... قرار شد بعد از شام بخوابیم و من ساعت 12:30 همه رو بیدار کنم تا سه تایی بریم حرم ولی یه نیم وجبی شیطون تا ساعت 12 تو راهرو سروصدا کرد و نذاشت بخوابم و به خاطر نیم ساعت خواب موندم ... ساعت 2 دیدم تلفن زنگ می زنه با عجله برداشتم دیدم بله خواب موندم حسابی کلی هم شرمنده شدم نمی دونید چقدر مزه می ده تو خیابون های مشهد شب راه بیفتی اصلا انگار این شهر هیچ وقت خواب نیست همیشه مردمش بیدارند.و خلاصه روز آخر قرار شد ساعت 2 اتاق ها رو خالی کنیم و بریم حرم زیارت و بعد هم 8 شب برگشت به تهران. وسایل ها و سوغاتی ها رو جمع کردیم و چمدون ها رو یه جا گذاشتیم و راهی شدیم ولی هر چی جلوتر می رفتم انگار به پاهام وزنه بسته بودند، با خودم عهد کرده بودم خاطرات رو همون جا بذارم و بیام بالاخره بعد از چند روز مسیر رو کاملا یاد گرفته بودیم که از کجا باید بریم من تنها رفتم تو دارالاجابه و دوستم و هم اتاقیش که خیلی ژیگول بود رفتند قرار شد ساعت 4 بیرون باشیم راستش رو بخواید وقتی یاد بابا می افتادم بی اختیار اشک از چشمام سرازیر می شد...وای چقدر حرف زدم .. دل کندم از مشهد ولی قبل از اینکه از چهارچوب در اصلی حرم پامو این ور بذارم صدام کرد و بهم گفت: تصمیمت رو بگیر................. تصمیم رو قبل از رفتن به مشهد گرفته بودم اونجا فقط شاید یه کم آروم تر می شدم
وای ببخشید مختونو خوردم
مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید

هیچ نظری موجود نیست: