سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

سیاه چشمون...

خوب اینم از من و کارم. از یه نظر خوشحالم چون بالاخره تونستم تصمیم بگیرم و برای 2 سال آیندم برنامه ریزی کنم امیدوارم مشکلی پیش نیاد از یه طرف هم ناراحتم و فقط دلم برای کامپیوتر و میز کارم تنگ می شه!!!
راستش دلم برای خودم تنگ شده دیروز با یکی از دوستان صحبت می کردم اون یهو بادم انداخت که چه روزایی داشتم یادش به خیر صبح می شستم پشت کامیپوتر و تند تند تایپ می کردم و شخصیت ها رو می ساختم و از بین می بردم اینقدر وقت و حوصله داشتم تو خیابون یه بچه دست فروش می یاد سراغم، باهاش همراه بشم و شرط بندی کنم... کجایی جوونی؟!! یادمه یه روز تو خیابون درختی (یه محدوده حول و حوش گلشهر کرج هستش) راه می رفتم دیدم یه دختر دست فروش مانتوی یه خانمی رو گرفته که تو رو خدا ازم بخر اون خانم هم نمی دونم شاید مثل الان من بی حوصله بوده چنان برخورد کرد که اشک اون نازدار خانومو در آورد دلم گرفت دعا کردم بیاد طرفم اینبار هم دعام برآورده شد! مثل همیشه!! باهاش نشستم روی پله های عکاسی و کلی کپ زدم شاید از خونه اگه تلفن نمی زدند ساعتها کنارش می موندم... اسمش مریم بود برخلاف اکثر دست فروشا ایرانی بود نه افغانی! و همین باعث شروع دوستی ما دو تا شد...
من همونی بود که با یه دختر کوچولو تو خیابون شلوغ می دوئیدم گاهی از کلاس که می اومدم بهش می گفتم:«مریم بدو برو به اون خانمه بگو، زودباش دیگه، تنبل میخوای من برم! مانتوشو دست نزنی ها وعوات کنه!!!!! » یه بارم پسرها سر به سرش گذاشتن و من شدم دیوار دفاعیش، چه جنگی به پا شد!! کاش می شد بگم اون پسر احمق چه معامله ای میخواست باهاش بکنه!!! کثافت، پلید...
امروز فقط دلم میخواد مریمو ببینم، دلم میخواد بهش بگم از وقتی دوستی اونو گم کردم یواش یواش خودمم گم شدم تو روزگار... بهش بگم از نقص عضو پدرت ناراحت نباش من باهات همدردی می کنم! کاش می شد بهش بگم اون به هیچ مردی نیاز نداره که خودش مرد شده!
مریم کجایی تو؟ خواهرت چیکار می کنه؟ هنوزم همون شغل سابق رو داره! هنوزم تو شبا نمی بینیش! هفته هاست دیگه برات دستمال مرطوب نخریدم یادته چقدر دوستشون داشتی؟! می گفتی دیگه خانما بهت نمی گن مانتوهاشونو کثیف کردی؟! دلم میخواست اون روزا به همه بگم مانتوی مشکلی بپوشید! دل دخترک دستفروش نشکنه...
دو روزه عجیب دنبال این دختر می گردم. مریم من تو یه خانواده ایرانی بزرگ شده بود با همون سنت ها وقتی می گفتم عروس شی! می گفت: وای آبجی مژگان من هنوز 5 تاخواهر بزرگتر دارم! اول اونا!! مریم 5 تا خواهر و 2 تا برادر داشت مادرش تو خونه ها کار می کرد و پدرش فلج شده بود سر یه شوخی از روی داربست ساختمونی افتاده بود... با چشمای سیاه و خوشگلش نگام می کرد و می گفت:
آبجی بزرگم تو یه خیاطی مردونه کار می کنه ولی شبا فقط کار می کنه و نزدیک صبح می یاد خونه یه روزایی هم دیر می کنه مامانم یواشکی می ره تو حیاطمون و دعواش می کنه و گریه می کنه..
می گفتم: چرا آخه؟
می گفت: مامانم میگه ما به کار اون احتیاجی نداریم!!
می گفتم: خوب مامانت نمیخواد آبجیت اذیت بشه.
می گفتی: نه آبجیم اذیت نمی شه تازه خوشگل هم میشه کلی چیزای خوشگل صاحبکارش بهش می ده من با مداداش نقاشی می کشم!!!!!
این گفت و شنودها ادامه پیدا می کرد تا من یه مشتری براش گیر بیارم گاهی هم اون ازم حمایت می کرد و مواظب بود من مثل همیشه بی احتیاط از خیابون رد نشم!!
مریم جات خیلی خالیه...
طراوت و تازگیتو نم نم بارون نداره
گرمی دستای تو رو خورشید تابون نداره

بعضی از این نیم وجبی های دست فروش دل پردردی دارن نمی دونم تا حالا باهاشون همراه شدید؟ یه بارش می ارزه... البته بگم که بعضی هاشونم واقعا آدمو دیوونه می کنه..

مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید
یا حق

هیچ نظری موجود نیست: