شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

اخرين پست 84

آمد بهار اي عاشقان، تا گل كند جلوه گري
آمد اوان بلبلان، كز جان نمايد دلبري
صد بلبل زيبا نگر، بر شاخها نالان شده
پرها زنان، شادي كنان، چون واعظان منبري

امسال هم تموم شد! با همه سختي و ها و تلخي هاش، با همه خوبي ها و لذت هاش...بدون شك بزرگترين اتفاقات زندگي من تو سال 84 اتفاق افتاده سال سختي بود و در عين حال روزهاي قشنگي رو هم پشت سر گذاشتم...
به نظرم هيچ چيز ساده تر از تبريك ساده نيست... پس پيشاپيش سال نو مبارك... اين عكس هم به مناسبت اين سال تقديم به شما
حال پدر شكر خدا بهتره ... ديگه نمي گم چي گذشته بهمون!!!
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد و سعي كنيد تا مي تونيد خوش بگذرونيد...

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

خبر خوب

سلام خيلي عجله دارم فقط اومدم سريع بگم بابا امروز مرخص مي شه معجزه دعاهاي شما من و خانواده ام رو تنها نگذاشت الانم دارم مي رم بيمارستان كارهاي ترخيصش رو انجام بدم ...
دست تك تك تون رو مي بوسم و اين رو تقديم مي كنم به همگيتون...


از همگيتون ممنونم از ساني عزيزم از باباي دلارام مهربون دوستاني كه زنگ زدن اس ام اس زدن و يا به هر شكلي بهم انرژي دادن مطمئنم اين پست روبا همه تلخي ها و شيريني هاش هيچ وقت يادم نمي ره .
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

.....


براي بزرگ خونه دعا كنيد، دعا كنيد، دعا كنيد...
من و پدرم منتظر امواج مثبت دعاهاي شما هستيم تا زودتر اين چند روز بودن تو بيمارستان تموم بشه... اميدوارم بتونم تحمل كنم... حالم از فضاي بيمارستان به هم ميخوره......
پيوست:
1. امروز صبح كه از پيش پدرمي اومدم حالش خوب بود و احساس كردم كسله ديروز هم كه نلفني با مژده حرف مي زد اشكاش حاكي همه دلتنگي هاش بود...
2. دو بار تو اين مدت نتونستم خودمو كنترل كنم و اشكام سرازير شد يكي شب اول پشت تلفن و يكبار امروز صبح وقتي كامنت ها تونو خوندم .. شب اول همه غم و غصه ام تنهايي هامون بود كه براش درد و دل كردم و اشك ريختم و امروز از خوشحالي داشتن دوستهايي مثل شما... كاش مي شد يه جوري بهتون نشون بدم اين كامنت ها چقدر برام عزيزند...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

خدايا...........

خدايا در زندگي هرگز از ياد نمي برم
گرچه والدينم موهبت تولد در اين دنيا را به من عطا كردند.
اما تو هستي كه موهبت زندگي جاودانه را به من مي بخشي!
خدايا!اگر با من باشي
چه كسي مي تواند عليه من باشد؟
اگر من با تو باشم
چگونه ممكن است كه دشوار ها نصيبم شوند و از ميان برداشته نشوند؟
خدايا چنان نزديكي كه نمي توانم ببينمت
صداي تو هر لحظه با من سخن مي گويد،
اما من آن را نمي شنوم.
مرا به اعماق درونم ببر
تا شكوه بي پرده جمال تو را بشنوم
مرا بياموز که پيوسته تو را بجويم
و همواره به عنوان يگانه پناه گاهم به تو رو كنم...

* * *
خدايا پس....
چقدر تلخه اين اشكا چرا ديگه شوري اشكامو نمي چشم؟! اشك شور رو ترجيح مي دم...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴

يه عكس!

شايد هنوز دير نشده باشه ...

سفر موج پيشرو در تاريخ 25 اسفند به بم
كاش مي تونستم آرزوي يكي از بچه ها رو برآورده كنم فقط يكي شونو.... خوبه كه حداقل ديشب تو خواب كلي يا همشون بازي كردم...

به نظرم اين عكسه جالب اومد گفتم بذارم شما هم ببينيد ....

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴

قديم نديم ها....

پدر جونم، پدر عشقم، پدر...

يادمه وقتي بچه تر بودم! به طرز وحشتناكي خودمو براي بابام لوس مي كردم (الانم مي كنم ) كافي بود فقط بابا جان به من بگه اِ اِ تو بالاي لبت خال داري! منم هق هق گريه كنم! طوري كه اين ياسي خانم هم ديگه به ستوه در اومده بود وقتي بيرون مي رفتيم مثل اين بچه تخس ها مي رفتم و مي چسبيدم بهش بابا عادت داشت! وقتي پياده مسيري رو مي ره دستش رو توي جيبش بكنه و خيلي آروم قدم بزنه! منم هميشه آويزون بازوش بودم
دوسالي مي شه كه ديگه نشده با هم قدم بزنيم، دو سالي مي شه كه بابا كمتر مي تونه! نه اصلا نمي تونه پياده روي كنه فقط مسيري رو كه مجبوره طي كنه رو به سختي پشت سر مي ذاره، چقدر دلم تنگه براي اون روزا.... براي اون شيطنت ها، براي اذيت كردن ها و پشت بندشم بابا دنبالت بدوه تا بگيرتت و گوشماليت بده ... چند روز پيش دلآرام! يه پست داشت كه نوشته بود اگه بخوايد به باباتون نامه بديد چي مي نويسيد؟! منو پرت كرد به روزاي گذشته به همون سالهاي قشنگ همون مسافرت ها همون شيطوني ها... امروز كه رفتم وبلاگ ساني و مطلبش رو خوندم بازم برگشتم به اون روزا....
وقتي ياد مرداد 83 مي افتم حالم بد ميشه ياد اون روزاي سخت بي نهايت آزار دهنده هست... فكر مي كردم همه عادت مي كنيم به شرايط جديد، فكر مي كردم همه با اين موضوع كنار مي آيم!! شايد در ظاهر اين طور بوده باشه ولي هر باري كه سختي هايي كه بابا تحمل مي كنه رو مي بينم همه چيز زنده مي شه...
هر روز، هر روز... حالا كم كم مژده هم عقلش مي رسه و نمي تونيم عكس العمل هاشو پيش بيني كنيم! و گاهي خيلي سخته، خيلي سخت......
وقتي مي گه من فلان جا نمي آم مردم با نگاهشون آدمو تحقير مي كنن... همه وجودم درد مي گيره ولي همه با هم مي گيم بابا فكر مي كني به خدا اين طور نيست... در شرايطي كه همگيمون مي دونيم چي مي گه....
اين روزا تحولات زيادي تو كار پدرم ايجاد شده اميدوارم بتونه به اين شرايط عادت كنه ..
چقدر غر زدم ببخشيد ولي دلم خيلي گرفته بود ...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد!

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

شمارش

!!!!!

1.پنجشنبه،جمعه،شنبه... آخ جون يكشنبه!
2. ساعت 4:30 روز يكشنبه: پنجشنبه،جمعه، شنبه، يكشنبه دوشنبه!
3.از ساعت 4:30 دوشنبه مي ترسم!! ديگه دلم نميخواد شمارش كنم!
4.چرا ما‌آدم ها به همديگه نمي گيم دلم برات تنگ شده؟
5.من فقط دل تنگم! همين!
6. فرصت كمه ! خيلي كم نكنه يه روز پشيمون باشيم.....
7. اگه دلتون نميخواد مراقب خودتون هم نباشيد چه برسه به اطرافيانتون!
پيوست:
چقدر بالا و پائين شدن... وقتي تموم شد فقط قدرت اينو داشتم كه اشكامو پاك كنم.... الان اينجا مي نويسه