سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴

قديم نديم ها....

پدر جونم، پدر عشقم، پدر...

يادمه وقتي بچه تر بودم! به طرز وحشتناكي خودمو براي بابام لوس مي كردم (الانم مي كنم ) كافي بود فقط بابا جان به من بگه اِ اِ تو بالاي لبت خال داري! منم هق هق گريه كنم! طوري كه اين ياسي خانم هم ديگه به ستوه در اومده بود وقتي بيرون مي رفتيم مثل اين بچه تخس ها مي رفتم و مي چسبيدم بهش بابا عادت داشت! وقتي پياده مسيري رو مي ره دستش رو توي جيبش بكنه و خيلي آروم قدم بزنه! منم هميشه آويزون بازوش بودم
دوسالي مي شه كه ديگه نشده با هم قدم بزنيم، دو سالي مي شه كه بابا كمتر مي تونه! نه اصلا نمي تونه پياده روي كنه فقط مسيري رو كه مجبوره طي كنه رو به سختي پشت سر مي ذاره، چقدر دلم تنگه براي اون روزا.... براي اون شيطنت ها، براي اذيت كردن ها و پشت بندشم بابا دنبالت بدوه تا بگيرتت و گوشماليت بده ... چند روز پيش دلآرام! يه پست داشت كه نوشته بود اگه بخوايد به باباتون نامه بديد چي مي نويسيد؟! منو پرت كرد به روزاي گذشته به همون سالهاي قشنگ همون مسافرت ها همون شيطوني ها... امروز كه رفتم وبلاگ ساني و مطلبش رو خوندم بازم برگشتم به اون روزا....
وقتي ياد مرداد 83 مي افتم حالم بد ميشه ياد اون روزاي سخت بي نهايت آزار دهنده هست... فكر مي كردم همه عادت مي كنيم به شرايط جديد، فكر مي كردم همه با اين موضوع كنار مي آيم!! شايد در ظاهر اين طور بوده باشه ولي هر باري كه سختي هايي كه بابا تحمل مي كنه رو مي بينم همه چيز زنده مي شه...
هر روز، هر روز... حالا كم كم مژده هم عقلش مي رسه و نمي تونيم عكس العمل هاشو پيش بيني كنيم! و گاهي خيلي سخته، خيلي سخت......
وقتي مي گه من فلان جا نمي آم مردم با نگاهشون آدمو تحقير مي كنن... همه وجودم درد مي گيره ولي همه با هم مي گيم بابا فكر مي كني به خدا اين طور نيست... در شرايطي كه همگيمون مي دونيم چي مي گه....
اين روزا تحولات زيادي تو كار پدرم ايجاد شده اميدوارم بتونه به اين شرايط عادت كنه ..
چقدر غر زدم ببخشيد ولي دلم خيلي گرفته بود ...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد!

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

alan miam

ناشناس گفت...

سلام مژگان جون
بابا ها گلند ،ماهند، خیلی خوبند به خدا.
انشاا...همیشه سایه پدرتون رو سرتون باشه و همیشه سلامت باشند.
میگن دخترا عشق پدرند .راست میگن ولی باید اینو هم اضافه کنند که پدرها هم عشق دخترشونند.
مگه نه؟

ناشناس گفت...

دختر آفتاب توی وبم خودم گفتم مهم اینه که سایه پدرت بالای سرته. شاید نتونی مقل قدیما باهاش قدم بزنی ولی هست و این بودنش نعمته نعمته نعمت قدرشو بدن و دوستش داشته باش

ناشناس گفت...

خوب کردی نوشتی نوشتن آدمو سبک می کنه

ناشناس گفت...

آخي خاله جوون من كه نميخاستم ناراحنت كنم كه
ببخش منو
ولي حال و روز بابايي امروز بهتر از تو نيست
خب تو هم امروز با مهرداد اونو بردي به روزاي بچگيش كه هيچ وقت نتونست با باباش بدو بدو كنه
چون بعد از اون تصادفه ديگه هيچ وقت نتونسته بود راه بره

ناشناس گفت...

و بيچاره عمه من كه هميشه ميگه چرا بابايي اش يادش نيس
خاله ساني راس ميگه همين كه هست قدرشو بدون
بيشتر لوس كن خودتو براش بهش نيازداره شايد
خجالتم نداره ببين منو
نيو مده چي كار دارم ميكنم

ناشناس گفت...

سلام من رفتم خونه جدیدم میای خونه نویی . راستی فکر کنم هنوز خیلی جاها رو میتونی با بابات راحت برین مثل خونه جدید من

ناشناس گفت...

ghashang minevisi neveshtehatoo dost daram

ناشناس گفت...

فکر می کنم برای خود طفلکیش از همه سختتر باشه :(

ناشناس گفت...

آره همیشه چیزایی که قبلا وجود داشتن و حالا دیگه نیستن اذیت کننده اس. اما مهم اینه که هنوز کنار همید و می تونین از وجود هم لذت ببرین

ناشناس گفت...

کاملا درکت می کنم. باباها وقتی مریض می شن و درد می کشن، انگار تمام دنیا جلوی چشم آدم سیاه میشه. امیدوارم زودتر بهبود پیدا کنند.