امشب ازدوری تو آسمان می گريد
من به آواز دلم باز غزل می خوانم
وسرود دل من همه سرشار از توست
مست از شوق تو من باز روان خواهم شد
و تورا خواهم يافت و چنان محوبلندای قدت خواهم شد
که دگر هيچ کسی باز مرا نتوان ديد.
خسته ام، جسمم درد مي كنه، روحم بدتر، به راه نجات و فرار فكر نمي كنم لذت مي برم از اين زجر....
پ.ن:
*خيلي وقت بود جمعه ها آپديت نكرده بودم... در كنار همه اون چيزهاي جديدي كه تو ذهنمه اين رو هم مي ذارم...
*سركلاس ادبيات استاد داستاني رو در مورد مولانا و شمس گفت كه ديگه نمي نويسم يا حق! تو پست بعدي در موردش مي نويسم . استاد جان اگه اينجا رو ميخونيد بچه ها دسيسه كردن شما رو با استاد معارف (م...ض...ي) رو كنار هم بذارند تا شايد اونم چيزي ياد بگيره و آرامش پيدا كنه اينقدر تيكه و متلك بار اين جماعت دانش پذير نكنه ...
۵ نظر:
سلام به دختر آفتاب و شاید پسر مهتاب
می بینم دیگه کسی از این وبلاگ سراغ یلدانشین رو نمی گیره
فکر میکنم نوشته پسر مهتاب باشه این پست...چون آخرش یه جمله همیشگی دختر آفتاب دیده نمیشه.....در هر صورت امیدوارم خستگی از تن نویسنده رخت ببنده....خسته ترین عاشقا این روزا خستگیشون در میره...قدرش رو باید دونست
سلام دوست محترم
از اینکه بلاگرد باعث شد با وبلاک شما آشنا بشم خوشحالم
خیلی زیبا مینویسید
منتظر شما هستم
یا حق
من هم
سلام
حال مژگان خانوم چطوره؟
نبینم اینقدر گرفته باشی خانومی.
منتظرشنیدن موضوع استاد ادبیاتتون هستم.
امروز
فردا
زماني
از افق زندگيت
غروب
كه سر ميزند
رنگهايش
آسانتر
آشكار ميشوند
وقتي چشمهايت
در زمان مناسب
براي فراز و نشيب زندگي
آموزش ديده باشند
ارسال یک نظر