روز 4 شنبه كه رسيدم خونه عسلك خونه ما بود از مامان پرسيدم قرار بود ياسي منو امشب ببره امامزاده براي مراسم مگه نمي آن دنبالم ؟! كه مامان گفت ياسي گفته حتما مي رن امامزاده . حدود ساعت 8 ياسي و همسرش اومدن من هم رفتم يه چرت خوابيدم كه شب اذيت نشم ...
خلاصه كنم ساعت 10:30 با هزار كلك عسلكم رو گذاشتيم و رفتيم خونه ياسي تا ساعت 11:30 كه از اونجا حركت كرديم... تو سرما اولين كاري كه كردم براي يه عزيز رفته قرآن خوندم و بعد هم بقيه مراسم ساعت 2 ديدم از دلشوره دارم منفجر مي شم گفتم ياسي تو رو خدا زودباش بريم اونم طفلك نفهميد از آيه 96 رو چه جوري خوند رسيديم خونه علي همسرياسي نمي ذاشت من برم خونه خودمون با هزار كلك گفتم مامان منتظره و اومدم تو در رو بستم ولي قفل نكردم(!!!!!!) اروم پله ها رو رفتم پائين هر چي كليد رو چرخوندم در باز نمي شد مامان كليد ر وپشت در جا گذاشته بود(!!!!!) زدم به شيشه تا بيدار شد و در رو باز كردم...لباسامو در آوردم و دارومو زدم به صورتم و دراز كشيدم احساس كردم بازم نياز دارم به گوش كردن دعا راديوي گوشي رو روشن كردم و هدفون رو گذاشتم توي گوشم.. عسلك كنار مامان بود و تو خواب هي نق نق مي كرد (!!!!!) يهو يه صداي انفجار خفيف اومد و برق ها رفت فكر كردم مثل هميشه قطعيه برقه ولي يه بوي بدي هم مي اومد ... اودمم كامپيوتر رو بو كردم ..نه از اونجا نبود بعد رفتم تو هال ديدم مامان هم بديار شده و مي خواد بره كنتور برق رو چك كنه با نور صفحه موبايل همراهش شدم رفتيم بيرون كنتور پريده بود ولي نذاشتم مامان بزنه اونو نميد ونم چرا(!!!) گفتم مامان بوي دود مي آد مي آمديم پائين كه ديدم يه نور قرمز از زير زمين معلومه..........
بله ترانس مركزي برق آتيش گرفته بود تا در زيرزمين رو باز كرديم آتيش شعله ور شد و من سريع رفتم كپسول بيارم كه بابا رو صدا كردم طفلك بابا تا پاي مصنوعي رو گذاشت مامان ديد نمي تونه كاري بكنه سعي كرد 7 تا سيلندر پر گاز رو كه تو زير زمين بود بيرون بكشه بابا رفت تو حياط هر چي داد مي زد كسي از همسايه ها نمي شنيد اومدم تو زنگ زدم آتش نشاني فقط يادمه با جيغ ادرس مي دادم... تلفن رو كه قطع كردم ديدم عسلكم تو رختخوابش نيست خداي من داشتم سكته مي كردم بچه-م خفه نشه تو دود... ديدمش وسط اتاق گيج وايستاده بود!!! فقط بغلش كردم و دويدم تو كوچه .. خدايا هر چي داد مي زدم هيچ كس نمي شنيد اينقدر درها رو زدم كه همسايه ها اومدن كمك و سيلندرهاي گاز رو كامل خارج كردن همه مي دويدن و آب مي آوردن ... مامان از حال رفته بود تو كوچه نمي تونست خوب نفس بكشه يكي برامون چادر مي آورد، يكي براي عسلك پتو مي آورد يكي كلاه مي آورد يكي روسري و لباس گرم براي من مي اورد ياسي بدون روسري از خونه شون تا خونه ما دويده بود علي اومد كاپشنش رو داد به بابا و عمو هم اومد ... اتش نشاني رسيد نمي تونستن برن زير زمين دود خيلي بود كپسول هاي اكسيژن رو زدن و رفتن بالاخره خاموش شد تا ساعت 4 همه كمك مي كردن تا وسيله ها بيرون بياد... همه چيز معجزه بود.. همه چيز... هر علامت تعجبي كه گذاشتم براي من خيلي چيزها داشت.. اينم عكس هايي كه صبح روز پنجشنبه گرفتم....

قدر همديگه رو بدونيد شايد يه لحظه بيشتر كنار هم نباشيم... دلم مي خواد برم مامان و بابا رو بغل كنم و بهشون بگم چقدر خوشحالم هنوز هم پيش هم هستيم... روز بعد تا ساعت 5 يعد از ظهر تميز مي كرديم روز جمعه هم تا عصر هنوز هيچ چيز رو به راه نيست ... ولي خوشحالم و شاكر خدا كه زنده ايم و نفس مي كشيم...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق