سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

مرد!!!



حدود ساعت 1 بعد از ظهر بود برای ناهار کنار جنگلهای گیسوم ایستادیم بابا از خستگی نشستن تو ماشین تا قالیچه پهن شد دراز کشید روی زمین و پای مصنوعیش رو درآورد و تکیه اش داد به درخت نمی دونم چرا تا این صحنه رو دیدم بغض گلومو گرفت چقدر سخت گذشت سال پیش همین موقع ها!! پدر استوارم رو تو حال مریضی می دیدم و هیچ کاری نمی تونستم بکنم. خدایا با همه وجود ازت متشکرم ..به خاطر بودن بابا کنارم، به خاطر کنار اومدن همه اعضای خانوادمون با این موضوع، به خاطر اومدن مژده که همه داشتیم سقوط می کردیم و تو نجاتمون دادی از بحث اصلی خارج نشم...
دیدم بهتره خودمو مشغول کنم رفتم و وسایل صندلی عقب رو بیرون آوردم تا یه جور بچینم که جای یاسی و مامان بازتر بشه با کله رفته بودم تو ماشین و فقط پاهام بیرون بود! دیدم یکی می گه:
- خانم، خانم...
یهو پریدم بالا از ترس و اومدم بیرون از ماشین گفتم بله ديدم با يه تي شرت زرد رنگ و شلوار آجري و كتوني سفيد دستاش رو با اضطراب به هم فشار مي ده و مشتهاش تو هم گره خورده! با تعجب نگاش كردم يه لحظه گفتم نكنه مي خواد اذيت كنه؟! ولي مامان و اينا همه بودن نمي تونست گفتم...
من - بله...
اون- خانم م..ن .. من ... (صورتش سرخ شده بود) ميشه به من كمك كنيد.
خداي من ظاهر امر نشون نمي داد ادم معتادي باشه ولي چرا بايد اينكارو مي كرد اون جوون بود و ...
انگار خودش هم فهميد گفت: « انگشتهام رفته زير دستگاه هيچ كس بهم كار نمي ده كشاورزي مي كنم به سختي »
تازه فهميدم چرا مشتهاش به هم گره خورده بود!!!!‌ موندم چيكار كنم من و مني كردم و سعي كردم خيلي آروم بدون اينكه اونو بيشتر ناراحت كنم كمكي بهش بكنم اومد بره كه چشمش افتاد به پاي مصنوعي بابا...
احساس كردم داره كشون كشون تنش رو مي بره اون سمت ... انگار با ديدن معلوليت بابا همه دردهاش يادش اومد بي اختيار زد زير گريه و دست كشيد روي پاي بابا ...
بابا از همه جا بي خبر با ترس بلند شد و اون انگار بيشتر خجالت كشيد همون طور كه اشكاشو پاك مي كرد دور شد.... ياسي اومد كنارم گفت :م‍ژگان داره گريه مي كنه!
مثل برق ازمون فاصله گرفت با صداي ما برگشت ولي هنوز اشكهاش جاري بود و ....
تا كي بايد ببينيم اين آدمها رو به خدا يه وقتايي آدم صبرش تموم ميشه يه كه يه نمونه كوچيكش بود صبح ها پسري رو مي بينم كه با كارتن براي خودش خونه درست كرده نمي دونيد با چه سليقه اي كارتن ها رو مي چينه روي هم تا مثل يه خونه بشه زمستون داره مي ياد... هوا داره سردتر مي شه...
پ.ن1 : يكي از بچه هاي وبلاگي عازم سربازي شده و وبلاگش رو امانت داده تا براش بنويسم منم شروع كردم اينم آدرسش البته فقط 3-4 ماه مهمون دلكده اش هستم تا خودش برگرده.
2:اونايي كه درمورد ماشين پرسيده بودن جواب سوالشون رو گرفتن ديگه؟! بابا بر اثر بيماري پاشو از دست داده.
3: خواهش مي كنم سوال پيچ نكنيد اميرحسين فقط يه دوست وبلاگيه همين و بس خواهش مي كنم ديدتونو يه ذره باز بنمائيد. با سپاس روابط عمومي دختر آفتاب...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد سر سفره سحر منو يادتون نره.
يا حق

هیچ نظری موجود نیست: