شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

سفرنامه 2

پنجشنبه 7/7/1384 ساعت 4:45 دقیقه صبح
با چشمای پف کرده و ورقلمبیده بلند شدم و به زور تخت رو مرتب کردم بعدش هم د وتا تلفن به یاسی خانم که زودتر پاشو بیا که الانه مامان بهت می گه عمه حکیمه!!! یاسی از در که وارد شد دیدم به عسلک هم از خواب بیدار شده شنگول و سرحال اصلا انگار این بچه خواب نداره تازه بیدار هم که میشه اولین کاری که می کنه اینه که دستاشو باز کنه بری تو بغلش (تازه یاد گرفته) و کلی برات عشوه می یاد...
طبق معمول مسافرت های خانوادگی صندوق عقب پر شده و روی صندلی هم یه سبد زرد رنگ پر از وسایل چیده شده ... من و یاسی به زور خودمونو جادادیم اون پشت و عسلک رفت بغل مامان جونش چرت زد من به اتوبان کرج – قزوین می گم دالان ملا باقر(شخصیت مورد نظر ساکن ساوه بوده) بس که طولانیه ...
صبحانه که تو همون ماشین میل شد جای شما سبز .. منم مشغول تماشای منظره ها شدم که چه بیرحمانه ماشین های راه سازی افتاده بودند به جون کوه و رود و درخت ها اونوقت می گن علل سیل چیه؟!!
از شهر کوچیک گنجه (ساعت 10:15) من نشستم پشت رول و طبق معمول شروع شد... نمی دونم چرا من که رانندگی می کنم همه کارشناس می شن! یاسی داد می زنه:«آخ مژگان این طرف رو بپا» مامان میگه یواش برو و جالب اینکه بابا فقط سکوت می کنه! منم مجبورم فقط بگم :«شماها راننده نمی شید به هیچ وجه» و مدام یادآوری کنم که بابا به خدا 80 تا سرعت دارم.
به هر ترتیب غیر از یک باری که تو رشت سوتی دادم هیچ مشکلی شکر خدا پیش نیومد... حالا نمی دونم شانس من چرا انزلی این ریختی شده بود!! مسیر اصلی بسته بود و تو مسیر فرعی هم یه تصادف حسابی شده بود.. هیچ کس هم نبود به وضع شهر رسیدگی کنه!
جای همگی خالی ناهار رو رفتیم جنگل های گیسوم که عکسش رو براتون گذاشتم (ساعت 13:15) تا اینجا همه چیز خوب بود که یه چیزی پیش اومد تا خود آستارا حال منو گرفت (مینویسم تو پست بعدی) تو فاصله ای که برسیم آستارا خودمو فقط با صدای آهنگ آروم کردم و بعد هم رسیدیم آستارا شهر کوچکی که همه به خاطر خرید می رن اونجا (مخصوصا مامان جان من) و من فقط و فقط به عشق بودن تو ساحلش چونکه شهرهای شمالی اینقده گرمه که دووم نمی تونی بیاری کنار ساحل ولی خوشبختانه آستارا اون طوری نیست... ولی عجیب مردمش سردرگمند طفلک ها با لهجه شمالی ترکی حرف می زنند!!!!
شب رو یه ویلا!!!!! (یاسی می دونه چرا علامت تعجب گذاشتم) گرفتیم و طبق معمول مامان جان ترسوی من نذاشت کناردریا هم بریم من اسم این آقای صاحب خونه رو گذاشتم آقای طواف!!! طفلکی خیلی نیت خیرخواهانه داشت!!! ولی حالش گرفته شد حسابی چون کارت شناسایی که بابا داده بود مال بنیاد جانبازان بود (بابای من البته جانباز نیست) و وقتی هم ماشین رو می برد تو پارکینگ دید که ماشین گاز و ترمز دستی داره حسابی رنگ و روش پریده بود!!!!!
صبح من رفتم ماشین رو دربیارم از پارکینگ اینقدر گاز دادم که بیدار شن و کارت بابا رو بیارن ولی خیر خبری نشد آخر سر هم کلید رو دادیم به یاسی و اونو انداختیم جلو....
صبحانه رو رفتیم کنار ساحل به جان خودم به مامانم که اصلا شکمو نیست 10 تا تخم مرغ هم میدادی سیر نمی شد بس که چسبید... عسلک خانم هم یه خرچنگ دیده بود اینقده از خودش جیغ دروکرد که اونجا رو گذاشته بود روسرش. و بعد از صبحانه پیش به سوی گردنه حیران. به نظر من که یه قسمتی از بهشت رو خدا تو این قسمت گذاشته هواش عالیه تو تابستون می لرزی از سرما حیف که نمی شه بعضی جاهاش ایستاد چونکه مرز هست مین گذاری شده و سوت ثانیه نیروی انتظامی می یاد و اجازه نمی ده یادش به خیر عروسی یاسی چقدر تو گردنه حیران زدیم و رقصیدیم.... به هر شکل حدود ساعت 15 رسیدیم شهرستان نیر که بین سراب و سرعین هستش و عمه جان من اونجاست... رسیدن ما همان و شروع بارون همان و خانه نشین شدن هم همان... همینو براتون بگم که یه روز رفتیم سرعین و بازار اردبیل و مجتمع تفریحی شورابیل همین و بس ...
ولی خوب شکر خدا خوش گذشت و خیلی هم خوب بود...
حالا هی پیغام بذارید رو مسنجر که کامل بنویس! دیدین بلد نیستم سفرنامه خوب بنویسم..
پ.ن1: تغییرات قالب چطوره؟ اون عکس کناری منم البته با یه ذره کوچولو افکت...
2: تصمیم گرفتم از این به بعد عکس ها رو به صورت لینک بذارم مگر درمواردی این طوری سرعت بالاتر می ره و شماها هم کمتر اذیت میشید..
3: روز یکشنبه یه دوست عزیز رو میخوام ببینم که از همین الان حسابی ذوق زده ام.. (فکرای بد نکنید دختره خودش اجازه داد ماهیتش رو فاش می کنم)
مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید. خسته هم نباشید از خوندن این همه.
یا حق

هیچ نظری موجود نیست: