جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

چه زود گذشت...

خيلي زود روزها گذشت و برگشتيم ... پنجشنبه تا دوشنبه روزاي خيلي خوبي بود برام ...
اما خوب معمولا وقتي از كرج برمي گرديم من آب و روغن قاطي مي كنم و گير مي دم به همه چيز
دارم سعي مي كنم تو تبريز وابستگي پيدا كنم، واقعيت اينه كه زندگي كردن تو تبريز رو دوست دارم، كارم رو با همه سختي هاش و ساعت هاي كاري زيادش دوست دارم، كارگرهاي ساده و زحمت كش كارخونه رو دوست دارم و از همه مهمتر زندگيم رو دوست دارم... اما دوري از خانوادم و اقوامم رو نه!!! كرج كه بودم شايد سالي و ماهي يكبار ديدن خاله و مادربزرگ و ... نمي رفتم اما همين كه دسترسي بهشون داشتم دل گرمم مي كرد.
نمي دونم چطور بگم اما وقتي دور هستم دلم تنگ مي شه براي خيلي چيزا ... براي دم غروباي تابستون كه مي اومديم تو حياط، براي خريد كردن از مغازه، براي سر به سر گذاشتن مامان، براي كوچه شلوغ و پر از بچه هاي قد و نيم قد، براي ..................بگذريم.
دلم يه وزنه مي خواد، يه چيزي كه من رو از اين حس و حال در بياره! حس مي كنم توتبريز مسافرم و بعد از مدتي بايد از اينجا برم...
پ.ن:
*مدتيه به ذهنم مياد كه به زودي مي ميرم :ديييييي
* براي بار صدم توبه كردم كه فيلم نبينم! با اون فيلم مزخرف امروز عصر
*آجــــــي.... نگرانتم :(
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

۱۲ نظر:

سانی گفت...

تبریز خونه داری و یه شوهر خوب. با یه عالمه شیرینی های خوشمزهه :D
برای پ. ن اولی فکر کردن به مرگ خوبه ولی ذهنتو مغشوش نکن ایشالا 120 سال عمر می کنی در کنار همسرتو و بچه هات.
فیلم های خوب رو انتخاب کن ببین

امیر حسین گفت...

سلام یه لحظه دلتو بذار جای دل من با صبر همه چی درست میشه ابجی خانم

بهار گفت...

سلام:*
همیشه به مسافرت و خوشی:*

من میدونم اون وزنه سنگین چطوری به وجود میاد :-" :-" :-"

پ.ن اولی: البته من خودم الان در همچین شرایطی هستم ولی شما لطفا از این چیز خوشگلا به ذهنتون نیاد. چه معنی داره؟ :w

پ.ن دومی: آجی خانومشون مواظب خودتون باشین :*


چشم مباظبیم شما هم مواظب باشین :X

دختر آفتاب گفت...

به سانی:
آره واقعا اینجا شیرینی هاش فوق العادست اما من زیاد اهلش نیستم :دی به امیر حسین:
سخته.... الان تو کلاسم و هنوز استاد نیومده وگرنه پقی می زدم زیر گریه
به بهار:
چطوری؟؟؟؟
شیطون توچولوی من :-*
چشم :-*
من دلم یاسی رو میخواد :((((((((((((((

یاسی گفت...

دلت یاسی میخواد ... اما یاسی دلش نمیخواددددددددد: یییییییییییی میگم اینو با شعر بخون ....بالایی رو گفتما (شوخی بودا)
میگم تو که منو میشناسی اره میشناسی دیگه دیدی که تو کوران حوادث چی کار کردم ....
بازم نقطه میزارم برای بقیش ...
میگم ما مواظب خودمون هستیم لطفا جنابالو مواظب خودش باشین تا وقتی میایم سر و مور و گنده باشی(درست نوشتم ایا؟)

نسیم گفت...

اگه نی نی داشتی عمرا دلت تنگ میشد همسر را سلام برسون

دختر آفتاب گفت...

به نسیم:
حتمااااا :-O
به یاسی:
تشمممم
:-*

nazli گفت...

من هم با نسیم جون موافقم شدید :دی
کلا بچه وابستگی میاره
البته به قول معروف از چاله در نیای بیافتی توی چاه چون بچه داشتن هم خودش کلی سخته

راستی برای لاک از آقای همسر کمک بگیر ..چشمک

قصه گو گفت...

بی جا می کنی بمیری.

دختر آفتاب گفت...

به نازلي:
دقيقا با وضعيت موجود از چاله در اومدن و افتادن تو چاه هستش..
ضمنا آقاي همسر بدتر از منه :دييييي
اون يكي كامنت رو نگه داشتم براي خودم (چشمك) خوشحال مي شم باعث اين سبكي بشم...
به آقاي بداغي:
آخه من گناه دارم نزنيد منو :ديييي

amir hossein گفت...

up to datam

رويا گفت...

سلام
اميدوارم خوب باشي گلم