دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

روزنوشت غمگینانه

خودم تنها ، تنها دلم چو شام بی فردا دلم
چو کشتی ویران خدا به سینه دریا دلم
تو ای خدای مهربان تو ای پناه بی کسان
به سنگ غم مشکن دگر تو شیشه مینا دلم
تو هم برو ای بی وفا نه بر لب بر نام مرا
دل تنگم بیگانه شد نمی خواد دیگر تو را
نشان من دیگر مجو حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا نمیخواهد دیگر تو را «یکی از اهنگهای هایده»
دلم گرفته خیلی زیاد خیلی به اندازه تمام غمهای دنیا غم دارم احساس می کنم گول خوردم. اصلا چرا من باید اینقدر ساده باشم...
دلم تنگ شده، دلم خیلی تنگ شده برای دخترک شاد و فعال قبلی تنگ شده می خوام تنها باشم می خوام هیچ کس نباشه من هیچ کس رو نمی خوام می خوام غمهام مال خودم باشه مگه زوره نمی خوام بدونن دغدغه من چیه نمی خوام به کسی بگم نگران چیه ام؟ بازم شروع شد بازم قاطی کردم بازم سوال دارم .... از کی بپرسم ؟ از کی بپرسم چرا ؟ !!!!!
کی می تونه کمکم کنه؟ کی می تونه منو از تنهایی نجات بده..
یه همراه ؟ دارمش یه همراه خوب هم دارم.
خانواده؟ خانواده هم دارم ولی بازم تنهام.
دوست؟ اونم از نوع خوبش زیاد دارم ولی هیچ وقت محرم رازام نبودن.
من چقدر تنهام... خدا کجاست؟ چرا گمش کردم..
امروز مامان به بچه خواهرم می گفت:«تربچه (مثلا) خاله ای کو هاپو خوردتش» اونم با شیطنت کودکانه خودش دستش رو می ذاشت روی لپش ... یه لحظه ذوق کردم یکی هست که نگرانم باشه... چقدر لذت بخشه .

هیچ نظری موجود نیست: