دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

مامان نوشی

با توجه به اینکه وقت زیادی رو تو خونه نیستم و مدام هم در رفت و آمد وقتم تلف می شه بهتر دیدم وبلاگ هایی که میخوام بخونم رو یا ذخیره کنم رو فلاپی و شرکت بخونم یا اینکه پرینت بگیرم. دیروز بعد از مدتها مجالی پیدا کردم تا به وبلاگ نوشی و جوجه هایش سر بزنم جایی که خیلی دوستش دار م و منو میبره به لحظه های شیرین کودکی وقتی رفتم تو آرشیو دیدم خیلی عقب موندم گفتم همه ماه ها رو باز می کنم و بعد تو افلاین می خونم یکی دو تا ماه رو خوندم و بعد دیدم نه نمی شه اون طور که باید و شاید نمی شه لذت برد فقط گهگاهی از خاطرات شیرین این مامان خانم گل و صبور با صدای بلند می خندیدم و توجه همه رو به خودم جلب می کردم. نتیجه گرفتم همه رو بریزم روی فلاپی و بعد هم پرینت بگیرم تا همراهم باشه طولانیش نکنم که چیزی حدود 150 صفحه شد و با خوشحالی تمام یه لفاف چینی براش پیچیدم و گذاشتم کنار کیفم تا همین الان خوندم و غش غش خندیدم یه نمونه ش رو بخونید:

پشه قیفی
دفتر تلفنم رو دنبال یه شماره تلفن زیر و رو میکردم که سر و صدای بچه ها بلند شد. اول فکر کردم دارن دعوا میکنن، اما گوشامو که تیز کردم از هیجان و هیاهوشون فهمیدم یه حشره عجیب و غریب اومده تو اتاق. رفتم پیف پاف رو آوردم و کشتمش و با خودم زمزمه کردم: «این نمیتونه مگس باشه، یه کمی فرق داره..» و بعد جنازه ش! رو با یه تیکه کاغذ بلند کردم و انداختم تو حیاط.میخواستم برگردم سر کارم که آلوشا گوشه آستینمو کشید و گفت: «چی بود؟» گفتم: «مگس» اخم کرد و گفت: «مگس نبود. خودت گفتی...» خودمو جمع و جور کردم و گفتم: «آره خب، یه جور حشره بود. فکر کنم اسمش حشره ویز ویزیه.» تو چشمام نگاه کرد و گفت: «نخیرم. فکر کنم پشه قیفی بود.» از اصطلاحش خنده م گرفت. اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «آره. درسته! همینه» و خواستم از اتاق برم که آلوشا دوباره پرسید: «کجا بردیش؟ میخوام یه بار دیگه نگاش کنم.» با عجله گفتم: «نمیخواد مامان. فردا خاله ش که اومد، برو اونو نگاه کن. خب؟» بچه مهم معصومانه سرش رو تکون داد و گفت: «خب...» ... لم داده بودم رو مبل و داشتم مجله میخوندم که یهو آلوشا اومد و داد زد: «مامان، مامان همه فامیلای پشه قیفی اومدن. فقط خاله ش نیست که! همشون اومدن! بیا نگا کن!» جا خوردم. گفتم: «کجا؟» با هیجان گفت: «تو تراس دیگه.» و منو کشون کشون دنبال خودش کشوند و گفت: «ببین» جایی که اشاره میکرد یه بشقاب پر از شیرینیای نیمه خورده بود که دور و برش چند تا مگس اینور و اونور میرفتن. پیشونیم رو چین انداختم. دولا شدم بشقابو بردارم که آلوشا دستمو گرفت و گفت: «نه مامانی، نبرش. اینا اومدن عزاداری پشه قیفیه... بذار شیرینی شون رو بخورن دیگه!»
شما غش غش نمی خندیدید... خیلی بامزه اند این نیم وجبی های شیرین..

هیچ نظری موجود نیست: