سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

...

این دفعه 16 هستم که می نویسم و به آخر خط نرسیده همه چیز رو پاک می کنم...
شدیدا دلم می خواد از حال و هوای دلم بنویسم اما نوشتنم نمی یاد! اینقدر حرف هامو زیر گوشت زمزمه کردم که مدتیه احساس می کنم نمی تونم مکتوب بنویسم!

* دل تنگم........
* دلم بهار رو می خواد... بریم با هم از پله های سنگی بالا و بشینیم توی اون ایوون چوبی... حرف بزنم و بگم و بگم اونم خانومی خطابم کنه و دلگرمم کنه.... خانوم بهار......
*ایمان آوردم به نوشته ای که اول کتاب جان شیفته برام نوشته بودی... موطن آدمی در قلب کسانی است که دوستش دارند...
مواظب خودتون و اطرافیانتون باشید.

۱ نظر:

Unknown گفت...

خانوم بهار! با شما هستن :-"

من حسود