یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

من!!!!

* چند وقتيه حرفم نمي ياد! نمي دونم چرا؟! ولي دوست دارم سكوت بكنم! شايد چون مي خوام از زير پرسش بقيه رد بشم .
* چرا من ميانه ندارم؟! گاهي فقط سفيدم و سفيدي ها رو مي بينم مثل الان يا فقط سياهم و كورِ كور مي شم!
* نمي تونم، نمي شه، نمي شه دوست نداشت و زنده موند، طعم اون كجا و طعم اين كجا؟
* چي بگم! بگم خواهري يادم رفته و دختري يادم رفته! بگم يه عالمه ناگفته دارم و نمي گم! اصلا نگم بهتره! خيلي چيزها رو نبايد گفت، كاش بچه بودم.. دلم نميخواد بيشتر از اين بدونم مگه زوره! اصلا به همين خاطره كه مي خوام تو حال و هواي بچگي بمونم.
* مرضيه! تو منو مجبور به كاري نكردي، اما نمي تونم يه جا‌ آروم بگيرم، مي خوام فرار كنم، آدم گاهي به جايي مي رسه كه مي خواد از صفر شروع كنه، مي خواد همه چيز رو داغون كنه و دوباره بسازه، حتي بتي كه از هويج ساخته بوده!!!!! دلگير نباش، نذار هيچ وقت صداي شادت رو غم بگيره! مي دوني اون روزا چه فرشته اي بودي براي من، قدر نشناس نيستم، تو دلت سرزنشم نكن، بهش زنگ بزن، شايد بهت بگه!!
* شايد تو مطلب بعدي نوشتم چرا وبلاگ دخترك و بابائيش شد دخترآفتاب....
* وبلاگ عسلم آپديت شد و وبلاگ اميرحسين(دلكده) هم همين طور!!!
* حرف آخر! كه هميشه گرمتر و صميمي تر از قبل مي گم.......
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

هیچ نظری موجود نیست: