دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

زن...

وقتي كه گريم مي گيره
تنها تويي كه مي دوني
دلم از چي مي گيره
نوازش هق، هق گريه هام مي شي
با دستهاي پر از گلت، همدم خنده هام مي شي..
«تنها تويي» - الوا اكبري
ساعت  حدود هفت و نيم صبح بود مثل هميشه از تاكسي پياده شدم و يه خسته نباشيد به راننده گفتم اونايي كه تو ترافيك كرج-تهران رانندگي مي كنن خوب حال اون راننده رو مي فهمن...
مثل هميشه كوله پشتي رو روي دوشم جابه جا كردم و دستهام رو توي جيبم گذاشتم و بازهم مثل هميشه نگاه هاي ديگران!!!‌رو به جون خريدم و باز هم مثل هميشه سعي كردم بي توجه باشم از تو خيابون برزيل به سمت ميدون ونك اومدم هنوز چند قدمي از جلوي فروشگاه چرم مشهد دور نشده بودم كه توجهم رو جلب كرد مي لرزيد نمي دونم از بيماري بود و يا از سرما ولي روي زمين سرد نشسته بود حتما سرما هم بي تاثير نبوده  برگشتم نگاش كردم اولين چيزي كه توجه رو جلب مي كرد عكس روي جلد كتاب بود... خيال زنده بودن...
يه كتاب رو گرفتم بريده بريده گفت كه مال الواست خواهر زاده.......... بقيه اش رو متوجه نشدم صداش خيلي مي لرزيد. پول كتاب رو دادم و بدون اينكه نگاهي كنم گذاشتمش تو كيفم دستام ديگه تو جيبم نمي رفت انگار خجالت زده بودند...
پ.ن:
*چقدر شكايت مي كنيد بابا گفته بودم كه تا خبرهاي خوب تو موج پيشرو چيزي نمي نويسم اينم پست...
*عسلكم رفته با مامان و باباش مسافرت دعا كنيد زود برگرده دارم ديوونه مي شم دو روزه نديدمش امروز مثل بچه كوچيكا پشت تلفن براش گريه كردم.....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

هیچ نظری موجود نیست: