جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

مادربزرگ و ....

مثل همون روزاي قديم همه دور سفره مادربزرگ نشسته بوديم همه نوه ها و نتيجه ها با يه كم تفاوت بعد از مدتها اين بار دو تا داماد اضافه شده بودند و دو تا نتيجه...
ديگه نه از نون دستي و توتك خبري بود نه از سقف گنبدي شكل همه چيز مدرن شده بود! حتي دلهاي آدما! ديگه از اون خنده هاي از ته دل و صفا و صميميت خبري نبود....
داماد ها در حال متلك گفتن به هم بودن، دختر خاله ها درحال جنگ و جدل سر خوشمزه بودن يا نبودن ماالشعير بحث مي كردند و كم مونده بود بحث بالا بگيره، مادربزرگ يه گوشه كز كرده بود و آروم بود. خواهرها سعي مي كردند تصنعي و خشك به هم بگن آبجي!! همه مشغول خوردن غذا بودن بالاي سفره سمت چپ داماد بزرگ و خاله بزرگ و به ترتيب دخترخاله و داماد خاله و....بالاي سفره سمت راست بابا بود كه 3-4 تا متكا زير دستش بود و براي اينكه با توجه به شرايطش بتونه كنار ما غذا بخوره از اينها استفاده مي كرد و بعد خاتون خونمون و من و عسلك و ياسي و.....
تو اون شلوغ پلوغي متلك ها و بار خنده به همديگه داماد بزرگ خانواده به خاله بزرگه ميگه:«عصمت به نظرت بيا يه كاري بكنيم، يا يكي از پاهامونو يه كاري كنيم درد شديد داشته باشه يا نه بهتره بزنيم يه پامونو قطع كنيم بديم به اونايي كه يه پا دارند»!!! خاله بزرگه:.... (سكوت)
اونوقت بود كه فهميدم چقدر آدم ها ميتونن نفهم و بيشعور باشن كه حاضرند با يه متلك دل يه آدم ساكت و صبور و مهربون مثل بابا رو بشكنن، اگه فقط ذره اي شرايط جسمي بابا رو اون داشت هيچ وقت اين حرف رو نمي زد... خدايا من كه هميشه به خودت پناه مي آرم پس اينبار هم واگذارش كردم به خودت....
پ.ن:
* امروز رفته بوديم ساوه خونه مادربزرگ از همين سفر 4-5 ساعته اينقدر حرف دارم كه ..... *خوشبختانه همه رو سالم رسوندم اونجا بعد از مدتها از رانندگي لذت بردم..
*شديدا اين روزها به سكوت احتياج دارم شايد يكي دو هفته اي فقط سكوت كنم...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

هیچ نظری موجود نیست: