دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

مژده ای دل....

* مامان اینا تا اخر این هفته میان و قول دادن به امید خدا 1-2 هفته ای بمونن... کاش یاسی و مژده هم بودن :-(
** من باید مشکلم رو با خودم حل بکنم... من و درونم با خودم کنار نمیام... اما خدا یه لطف خیلی بزرگی در حق من کرده و کسی رو سر راهم قرار داده که شنونده و یاری دهنده بی نظیریه... بی نهایت آروم می شم وقتی سرمی ذارم تو بغلش و زار زار گریه می کنم و حرف می زنم تا آروم بشم ...
*** نمی دونم باید اسمش رو بذارم مسئولیت پذیری یا چیز دیگه ! اما روزم به سه قسمت تقسیم می شه بخش اصلی تو محیط کارم ، بخش دوم تو خونه و بخش سوم کلاسهام... احساس می کنم از عهده هیچ کدوم به خوبی برنمیام.. اما هیچ کدوم رو هم نمی تونم طوری انجام بدم که دلم راضی بشه... نیاز به راه حل دارم شدیدا...
مراقب خودتون باشید خوب؟

۴ نظر:

بهار گفت...

خوب :-"

بهار گفت...

سلام:*

خوب باشی:*

دلم تنگ شده :*

خوش به حالت کلی که مامان میان:)

خوش بگذره


پس چی فکر کردی داداش به این خوبی.بله:)


خدا برای هم حفظتون کنه :X

دختر آفتاب گفت...

به بهار:
آفـــــرین دخمرم...
همیشه خوب باش :-*

رويا گفت...

: (
يه رفيقي داشتم همه چي داشت بعدش همش نق مي زد گرچه هميشه حرفاشو مي شنيدم اما دلم مي خواست يه مشت حوالش كنم
شوخي كردم تو نترس
روزانه ده تا از موردايي كه به خاطرش مي توني سپاسگزار باشي به خودت ياد آوري كن
عزيزم شكر نعمت نعمتت افزون كند
و بعدشم بعدشم بعدشم
اي بابا يادم رفت
شايد اگه يه انرژي درمانرگ پيدا كني تا بهت انرژي بده برات خيلي خوب باشه
چرا نميري ريكي كار كني
شنيدم تبريز استاداي خوبي داره