چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

تفال

تفالي براي دختر آفتاب از ديوان حضرت حافظ

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بـسـت
گـشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بسـت

مرا و سرو چمـن را بـه خاک راه نـشاند
زمانـه تا قصـب نرگـس قبای تو بسـت

ز کار ما و دل غنـچـه صد گره بـگـشود
نـسیم گـل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا بـه بـند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافـه بر دل مسکین من گره مفـکـن
کـه عـهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نـسیم وصال
خـطا نـگر کـه دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفـت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
پ.ن:
*كسي برام تفال زده بود و فرستاده بود قشنگ بود نه؟
*نارگل داغونم... مي خندم برات... چرت و پرت مي گم ... ولي نارگل يه علامت سوال گنده رو كلم سبز شده كه پاك نمي شه!!!‌
* كامنت هاي اين پست رو بستم
مراقب خودتون و مخصوصا اطرافيانتون باشيد.

هیچ نظری موجود نیست: