پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

بيعنوان

دور برف پاك كن رو مي برم بالا تا ديدم بيشتر بشه، شيشه هاي دو طرف رو مي كشم پائين صداي ابي پخش مي شه آهنگ خانم حناش كه تموم ميشه با صداي بلند به خودم مي گم ... هايده مي ذاري؟ دوباره خودم جواب مي دم هايده هم برات مي ذارم عزيزم!!!!
صداي رو زياد مي كنم و خودم هم شروع مي كنم به خوندن!!! كلي هم قربون صدقه خودم مي رم!!! به نظر شما دچار خودشيفتگي شديد نشدم؟!!!!

۷ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
اتفاقا گاهي وقتتا لازمه ادم واقعا با خودش باشه
واي چه حالي ميده

ناشناس گفت...

نه ... نه ... نه ... نه ...
مونا سد(به کسر س)

ناشناس گفت...

برات هایده هم می زارم عزیزززززززززززززززززززم(بوس بوس) تو جون بخواه

ناشناس گفت...

سلام
نه اتفاقا حسی که شما داشتین کاملا طبیعیه
این چند روزه که اینجا بارون میاد(الان که دارم می نویسم هنوز چند دقیقه بند شده ولی احتمالا دوباره شروع میشه)
برا خودم یه پا شاعر شدم اتفاقا شعر های جالبی هم میشه ولی نمیدونم چند روزکه می گذره اکثرشون یادم میره
خاطرم باشه این دفعه یه جا یادداشتشون بکنم
خلاصه حس طبیعی و جالبیه که شما هم تجربش کردین

ناشناس گفت...

سلام مژگان جون
احساس میکنم دلت گرفته
چرا!!!!!!!!!!!
قبلنا شادتر از این حرفا بودی.
چند وقتیه پستهات یه جور دیگه است.
می تونم کمکی بکنم.
امیدوارم اشتباه کرده باشم.

ناشناس گفت...

حس خوبی داشتی به نظر من...

ناشناس گفت...

دچار خود شیفتگی نشیدی ساده تر بگم تو زندگیت شاید الان احساس یه کمیت می کنی کمیتی که بهت گوش بده بجای اون من اولت باشه و خودت من جوابگوی من اول