شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۵

سه تفنگدار

روز چهارشنبه روز قشنگي بود بعد از مدتها انتظار بالاخره نازلي رو ديدم
اينقدر هيجان زده بودم تا نازلي باهام دست داد و همديگه رو بغل كرديم يهو گفت:"‌آخي دستاش چه يخ كرده"
رفتيم سمت ماشين فكر كنم 5 دقيقه اي مونا و نازلي سر اينكه كي جلو بشينه همديگه رو كشيدن منم محو تماشاشون....
خلاصه مونا كوتاه اومد و نشست جلو و حركت كرديم اول قرار بود بريم تو كافي شاپ پاساژ ونك تا پياده شديم ديدم گفتم :" بچه ها يه كافي شاپ هم اينجاست براتون فرقي نمي كنه؟" به هر ترتيب بعد از كلي تصميم گيري رفتيم و زير كولر نشستيم آقاهه كه عين فرفره مي چرخيد منو رو آورد و بعد از 10 دقيقه سفارش داديم (واسه اين 10 دقيقه طول كشيد كه نازلي گرمش بود و 5 دقيقه خودشو باد مي زد)
بعد از سفارش ما در عرض چند دقيقه كافي شاپ پر شد از آدم!‌كه همه هم قليوني بودن و اكثرا هم خانم... تا اين آقاهه تكون ميخورد يكيشون داد مي زد دودش تموم شد خلاصه ميلك شيلك انار نازلي رو آورد و من و مونا هم خيره به نازلي نازلي هم تا ني رو گذاشت تو دهنش يهو گفت اَه چه بدمزست تو همين گير و دار هم كولر خراب شد و آقاي كافي شاپ دار تا اومد درستش كنه فيوزها پريد و برق رفت ديديم كم مونده از دود قليون خفه بشيم و گيج منگولي بگيريم!
تصميم چي شد؟! معلومه ديگه بريم از اون كافي شاپ حالا سه تايي رفتيم جلوي پيشخون!!! مي گم مونا جان عزيزم تو كه از همه كوچيكتري هيچ بحثي نداريم با هم كه نبايد حساب كني نازلي جان عزيزم تو هم كه مهمون مايي بشينيد خودم حساب مي كنم.. از من گفتن و از اونا نشنيدن مگه كوتاه مي اومدن نازلي هم فوري تهديد كرد كه ناراحت مي شم و باز هم من و مونا كوتاه اومديم... هر چند كه ميلك شيلكه باقي مونده بود...
رفتيم پاساژ ونك و از راحتي اونجا هر سه يه نفس راحت كشيديم حدود 20 دقيقه طول كشيد تا سفارش بديم!! چرا چونكه هر كسي شرط مي ذاشت كه بايد اون حساب كنه!!!‌
نازلي:" ببينيد اصلا من سفارش نمي دم، بايد من حساب كنم، اصلا گشنمه ميخوام غذا سفارش بدم، قبول كنيد ديگه "
مونا:"لوس نشو نازلي اصلا اين طوري من اوني كه دوست دارم رو سفارش نمي دم، اذيت نكن بذار من حساب كنم(با لحن التماس آلود)!!‌"
من:" زود باشيد بچه ها سفارش بديد اين آقا هم معطله! حالا سفارش بديد بعد با هم كنار مياييم!"
خلاصه سفارش داديم و قرار شد دنگي حساب كنيم تا دعوا و ناراحتي پيش نياد!
جاتون اصلا خالي نبود گل گفتيم و گل شنفتيم تا موقع رفتن...
كم كم زمان رفتن شده بود! بلند شدم به بهانه اي كيفم رو برداشتم كه ديدم دو تاي ديگه هم خيز برداشتن طرف كيفاشون حالا در نظر بگيريد سه تايي داريم همديگه رو مي كشيم وسط كافي شاپ!! طوري شد كه آقاهه اومد گفت:"‌مشكل چيه خانما؟"
اينجا باز هم من و مونا كوتاه اومديم!!!! بس كه نازلي تهديد كرد و گفت به خدا ناراحت مي شم اومديم سمت خروجي و يه كم جلوي كولرها وايستاديم تا نازلي خنك شه بعد هم رفتيم سه تايي نشستيم عقب ماشين ........
عمرا بقيه اش رو بگم مگه از جونم سير شدم.. دوتايي خفم مي كنن اگر بگم مثلا بوس و بغل و اين حرفا..
روز قشنگي بود اميدوارم شما هم طعم ديدن دوست جونتون رو بچشيد كه خيلي لذت بخشه.

پ.ن:
*آرش عزيز تولدت مبارك اميدوارم بهترين ها تو مسير زندگيت قرار بگيره.
* من كه نتونستم به خوبي نازلي بنويسم...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

۱۹ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
اووووووووووووووول
:ديييييييييي

ناشناس گفت...

:)

ناشناس گفت...

وااااااااااااای عالی بود مژگان جون
چقدر قشنگ نوشتی...من که دلم تنگ شد واسه اون روز

۱.وقتی مونا بهت زنگ زد که ببينه کجايی قبل از اينکه مونا پيدات کنه من از دور ديدمت...احساسم کاملا تو رو از بين جمعيت و از اون فاصله تشخيص داد :*

۲.خب من روم نميشد جلو بشينم...آخه هنوز چند دقيقه بيشتر نشده بود که همديگه رو ديده بوديم...بعدش هم گفتم مونا کوچولو دلش ميشکنه (شکلک بدجنسانه لطفا )

ناشناس گفت...

۳.واااااااای چقدر دلم ميخواست اون آقاهه منو رو از دستم نگيره :))
نگو ميلک شيک که حالم بد ميشه...من خودم هم موندم که چرا اون رو انتخاب کردم :دی اون اسم انار گولم زد من هم از هل حليم افتادم تو ديگ :))

۴.واااای چه دعوايی راه انداختيم تو کافی شاپ دومی :)) غلط نکنم همه داشتن نگاهمون ميکردن
خيلی خوب کاری کرديد که گذاشتيد من....چون واقعا ناراحت ميشدم٬ مرسيييييييييييييييييی :*

۵.اونجا که آقاهه اومد جلو گفت مشکل چيه ميخواستم بگم هيچ چی شما برو کنار مشت نخوره پای چشت :))

ناشناس گفت...

۶.دلم انقدر از اون کولرا ميخواد...دلم ميخواست بغلش کنم بيارمش توی ماشينت :)) البته اونجوری ديگه از بوس و بغل و اين حرفا دست بردار نبوديم

۷.برای من کخ يکی از بهترين روزام بود...لحظه به لحظه اش توی ذهنم هک شده و هر روز مرورش ميکنم

مرسی عزيزم...مرسی از اينکه با بودنت اين لحظه های خوب و دوست داشتنی رو برام ساختی

بوووووووووووووووووووووووووس

ناشناس گفت...

راستی...من ديروز نوشتم که بذارم توی وبلاگم اما ديدم هم زياد خوب ننوشتم هم اينکه تصميم گرفتم وقتی رفتم شمال همه اين روزای که اينجا بودم و خاطرات ديدن دوستام رو با هم بنويسم

ناشناس گفت...

سلام خوشگلم
خيلي خوشحالم كه خوشحال بودي و با دوستات بهت خوش گذشته
منم اينجا كاري ميكنم كه بهت خوش بگذره
بلاي آسموني برات برنامه ها دارم
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
دوست دارمممممممممممممممممممممممم

ناشناس گفت...

کمی حسودی+کلی خنده+کلی خوشحالی+بازم کلی حسودی
---
سلیقه ندارین دیگه..این همه میلک شیک شما دست گزاشتین رو انار
به نظر من نوشابه مشکی از همه چیز بهتره (خنده زمین کوب لطفاً)
--
خوش باشین و سلامت

ناشناس گفت...

salam khobi?
khosh gozasht hala khare sar k hesab kard.
movazebe khodemon va atrafiyanemon hastam u ham bash.

ناشناس گفت...

اون قسمت عقب ماشينو تصويري نشون ميدادي بد نبود :دي
اميدوارم هميشه شاد باشي

ناشناس گفت...

chera dialogaye mano enghadr bad gofti? :-?
tazasham bashe man bache...khodetoono nemigid???
omran manba shoma do ta dige jai beram[-x
pire zana:))

ناشناس گفت...

خوب من چي بگم .......نه همه رو نازلي گفت
اهان لطفا يه شكلك كه اه ميكشه

ناشناس گفت...

سلام مژگان خانوم
خیلی از پستاتون رو خوندم
شما هم مثه خودم خاطراتتون رو می نویسید
اما هنوز این آخری رو نخوندم



میگما
شما تبادل لینک هم دارین؟
خبرم کنید



فعلا....

ناشناس گفت...

هميشه خوش و خرم باشي با دوستدارانت

Magnolia گفت...

سلام مژگان جون. خوبی؟ایشالا همیشه به شادی و تفریح و حسابی بهت خوش بگذره . بوس

ناشناس گفت...

salam azix

ناشناس گفت...

خدا رو شکر که خوش گذشته کجایی دخترک نازنین؟

ناشناس گفت...

خوش بگذره...
الهي هميهش شادباشين .

ناشناس گفت...

دنگي از همه چيز بهتره :دي
مژگان جونم ممنون بابت گل زيبات بوس بوس