شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

بوداي خاموش....


يه وقتايي براي مدت خيلي زيادي زندگيت مي شه تكرار، تكرار، تكرار.... صبح و شب برات فرقي نمي كنه مي ري بيرون برميگردي خونه! مي خوري، راه مي ري، نفس مي كشي و هيچ چيزي برات مهم نيست...
حتما تو نوشته هام متوجه شديد كه مدت طولاني اي بود اينقدر خسته و كسل بودم كه حتي نمي تونستم براي آيندم تصميم بگيرم، حتما متوجه شديد كه روزهايي رو داشتم كه فقط بودم!!!
ولي اينروزا خيلي فرق كرده شروع دوباره درس برگشتن تو فضاي دانشجويي و به قولي شروع دوباره شيطنت هاي دانشجويي فوق العاده روحيه-م رو تغيير داده...
تو كلاسهايي كه مي رم استاد خيلي خيلي عزيزي دارم كه با يكبار بودن تو كلاسش بي اندازه شيفته حرفهاش شدم آدرس وبلاگ ايشون http://boodayekhamosh.persianblog.com/ هست كه بهتون پيشنهاد مي كنم حتما حتما سربزنيد چون مطالبي كه ايشون در موردش صحبت مي كنند رو كمتر جايي مي تونيد گير بياريد.
پ.ن-: ساني عزيزم، ساني مهربونم فقط مي تونم بگم متاسفم و غمگينم از غم بزرگي كه تو وجودت هست با همه وجودمون آرزو مي كنيم كه دوباره بخونيم: « استوار باشيد مثل ساني..»
2: نمي دونم به چه علتي تو وبلاگ عسلك نمي تونم بنويسم خيلي باهاش كلنجار رفتم ولي من از رو رفتم و اين وبلاگ از رو نرفت!!!
3: روزهاي زيبايي كه دارم طي مي كنم يه علت ديگه هم داره كه شايد براتون نوشتم. مگه نه؟!!!!!
مراقب خودتون و اطرافيانتون و تنهايي هاتون باشيد.
يا حق

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

بارون..

وقتي كه بارون ميباره
     غم رو شونه م سر ميذاره
         ميگه تو با ياد صداش ،
              آروم شو ‌، عيبي نداره

وقتي ستاره پر كشيد ،
    يواشكي سحر كشيد
        خواستم فراموشت كنم ،
              اما نشد ، دل سر كشيد

وقتي شقايق غنچه بود ،
     وقتي صدات نهفته بود
        حال وهواي عشقتو ،
            كسي به من نگفته بود

وقتي صدام نفس مي خواست ،
     وقتي كه غم قفس مي خواست
         ترانه هام روي زمين ،
             آواز هم نفس مي خواست
پ.ن:1.اين مطلب قشنگ رو چند وقت پيش يكي از دوستانم برام فرستاده بود و توي ارشيو داشتمش گفتم بذارم شما هم لذتش رو ببريد.
2. يه دوست مهربون شديدا اين روزا منو دگرگون كرده....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

busy يعني چه؟!

خواهران و برادران عزيز توجه كنيد لطفا، آقا گوش كن! هي دستت رو دربيار از مماخت!!! يه لطفي بكنيد منت بذاريد سرم تا اون آخر رو بخونيد!
من معمولا روزهاي كاري كمتر سرم شلوغه(درحال حاضر)و فقط اواخر هر ماه هستش كه بيمه و حقوق و يه سري كارهاي ماهيانه ثابت كه حتما هم بايد اخر ماه باشه مي ريزه سرم.
هفته پيش هم يكي از اين روزا بود و سرم خيلي شلوغ بود و يه كار ناگهاني رو هم قبول كردم، از طرفي منتظر يكي از استادام تو مسنجر بودم و نمي تونستم اي دي رو ببندم در نتيجه گفتم خوب مي ذارم Busy مشكل حله ديگه! ولي ديدم خير اصلا انگار نه انگار كه جلوي اي دي من نوشته سرم شلوغه! هر چي مي زدم به خدا كار دارم تازه مي نوشتن خوب ديگه چه خبر!!! (البته بگذريم از يكي دو نفري كه سريعا گفتن و معذرت خواهي كردن)
يه ذره اگه موقعيت ديگران رو هم درك كنيم بد نيست به خدا ها!! اگه طرف نوشته نيستش پشت ميزش! يا سرش شلوغه! و يا روي تلفنه حتما همين طوره ديگه.. خوب حالا تو نگي دوست دخترت چي شد و دوست پسرت چيكار كرده هيچ چي نمي شه اصلا چه ربطي به من داره ؟‌(مگه نه؟! ا...ن )
پ.ن: شب يلدا خوب بود؟ براي من كه مثل همه شبها بود. راستش چند ساليه شباي يلدا تو هيچ وبلاگي اپديت نمي كنم به دلايلي واسه همين تاخير خوردم شرمنده.
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴

چه لذتي داره.....

چه لذتي داره اگه تو يه هفته دو تا دوست عزيز خيلي قديمي بيان سراغت اونم بعد از مدتها... نمي دونيد چقدر خوشحالم كه هردوشون دوباره ارتباطشون برقرار شده، درسته حدود 2-3 سال هيچ كدوم از دوستان كنارم نبودن ولي حالا قدرشونو بيشتر مي دونم.
به مناسبت اين همه خوشي مي خوام يه روش تقلب بهتون ياد بدم كه به يكي از خاطراتم تودانشگاه برميگرده. اول خاطره!
به جان خودم اصلا اهل تقلب نيستم ولي زماني كه تو دانشگاه مراقب بودم (مال دوران خوش كارآموزي بود) فكر مي كنم امتحان فيزيك مكانيك بچه هاي كامپيوتر بود و چون من اون درس رو نداشتم مي تونستم مراقب امتحانيش باشم به هر ترتيب بچه ها به زور نشستن و برگه هاي سفيد توزيع شد و بالاخره امتحان شروع شد. زمان امضاي صورتجلسه ها بود كه بايد مشخصات كارت امتحان با صورتجلسه چك مي شد و بعد دانشجو اونو امضا مي كرد به معني اينكه تو جلسه حضور داشته من هم يه رديف رو تا انتها رفته بودم و داشتم از انتهاي رديف بعد امضاها رو مي گرفتم هنوز به صندلي جلويي نرسيده بودم كه ديدم بعله آقا سريعا هول شدن و يه چيزي رو قايم كردن وسط پاشون خلاصه از اونجايي كه من خندم بگيره ديگه بدون توقف همين طور موضوع تو ذهنم يادآوري ميشه و ميخندم به هيچ عنوان اين خنده بند نمي اومد كه نمي اومد...
يه كم كه گذشت ديدم همكارم كه دوست صميميم هم بود داره مي خنده بهش گفتم :«راحله چيزي شده؟» گفت:«اون دانشجو رو نگاه كن چه جوري تقلب مي كنه !!! انگار نياز فوري به ج ي ش خونه داره! » ديدم اونم فهميده گفتم:«آره طفلك قايمش كجاهم كرده!!» اين راحله هم شروع كرد يواش يواش مزه ريختن و توضيح دادن اينكه چه جوري مي تونيم بريم تقلب رو كشف كنيم كرم بود ديگه! بعد هم با كمال پررويي رفت جلو گفت:‌«آقاي ...... اون چيه؟!(با اشاره به مخفيگاه تقلب)» پسره هم با خنده گفت:مي خواي چي باشه؟ منم ديدم اوضاع داره بيريخت مي شه اين پسره هم خيلي پررو هستش و الانه كه كار به جاهاي باريك بكشه سريع مديرم رو خبركردم كه اقدام كنه! الانه كه همه منفجرشن! من و دانشجوهاي اطراف پسر از خنده راحله هم از عصبانيت! مدير باحالمونم اومد نه برداشت نه گذاشت گفت:«مرتيكه تقلب رو اونجا قايم مي كني بچه ها نتونن بگيرن پس من چي ام؟!» و در يك عمليات ..... تقلب رو برداشت و پسره رو برد كميته انظباطي!!
امامواد لازم براي تقلب اين مدلي:
مداد كوچيك 2 عدد، كاغذهاي طومار شده، يه تيكه كش(قطيوني باشه بهتره)و فرمولها يا موارد مورد نياز كه تو ذهنتون نمي مونه ..
طرز تهيه: خيلي راحت روي كاغذهاي طومار شده هر چي دلتون ميخواد بنويسيد اصلا مي تونيد نامه عاشقانه بنويسيد براي استاد محترم!البته دقت كنيد كه فقط يك روي كاغذ رو بنويسيد؛بعد هم سر اصلي كاغذ رو بچسبونيد روي يكي از مدادها و كاغذ رو بپيچيد دورش تا سر ديگه كاغذ كه اون رو هم بايد بچسبونيد روي مداد دوم كه دقيقا عين يه قرقره عمل كنه حالا براي اينكه راحت بتونيد روي نوشته ها مانور بديد و زير و روش كنيد اون كش رو بندازيد دور مدادها اين طوري خيلي راحت مي تونيد قسمت هاي مختلف رو زير و رو كنيد
پ.ن: تعطيلي وبلاگ اروند حالمو حسابي گرفته اميدوارم موقتي و خيلي كوتاه باشه!
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

يه سايت جالب..

از وقتي كه اين بلاگ رول برام فيلتر شداينقدر اعصابم خرد بود كه قبل از اكانت گرفتن زنگ مي زدم پشتيباني كه شما اين سايت رو بستيد يا نه؟ خوب خيلي برام مهم بود بتونم به دوستام دسترسي داشته باشم بالاخره تو كرج تونستم شبكه پارسا رو پيدا كنم كه واقعا سرويس خوبي مي ده ولي بازم يه مشكل بود اينكه من از شركت اپديت مي كردم و بايد دوستان زحمت پينگ كردن رو مي كشيدن و باز هم من نمي تونستم تو وقت آزادم به بلاگ ها دسترسي داشته باشم تا اينكه ديروز داشتم تو لينك ها ساني مي چرخيدم و ديدم كه انتهاي لينكهاش نوشته شده by blogard وقتي وارد سايت بلاگرد شدم واقعا خوشحال شدم چون يه محيط خيلي ساده و كاربردي رو فراهم كرده و به راحتي نه تنها مي تونيد لينكهاتون رو مديريت كنيد بلكه مي تونيد كدهاي بلاگ رول رو بهش بديد تا بدون دردسر همه لينك هاتون رو اضافه كنه و زماني كه پينگ مي كنيد اتوماتیک در سایتهای weblogs.com , blo.gs , Blogrolling و Technorati پينگ مي شيد به نظر من سايت خوبيه و مي تونيم ازش حمايت كنيم تا جون بگيره.



پ.ن:دوست عزيزي كه به اسم solh برام كامنت مي ذاشتند با شرمندگي IP شون رو بستم.
چند تا عكس از خوشگلم گذاشتم ببينيد.
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
ياحق

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

شاخدار پلو!!

حتما شما مي دونيد كه شهر ساوه يكي از شهرهاي قديمي و مذهبي هستش حتي وقتي وارد اين شهر كويري مي شيد به خوبي اينو مي تونيد حس كنيد. امامزاده هاي مختلفي داره كه يكي از اونها امامزاده سيد اسحاق هستش كه عكسهاش رو مي تونيد اينجا و اينجا ببينيد.
نمي دونم چرا ولي من احساس مي كنم مردم اين شهر بي اندازه غمگين هستن و مدام دنبال يه مسئله كوچيك مي گردن كه تبديلش كنن به يه كوه از مشكلات(خاتون خونه اهل ساوه هستش) شايد هم آدمهايي كه اطراف من هستند اين طور باشند.
برخلاف يه عالمه چيزهايي كه در مورد ساوه بد مي گم ولي يه رسم خيلي جالب دارند. ساوه اي ها تو مراسم عروسي شون يه نوع غذا به اسم شاخدار پلو دارند. در قديم رسم بوده كه عروس خونه خودش و داماد هم خونه خودش مهموني و پايكوبي داشته بعد شب زمان شام كه مي شده از طرف داماد يه بوقلمون كه همون طور كامل روي آتيش پخته شده رو توي يه مجمع( يه سيني بزرگ از جنس مس،روحي يا استيل) كه زيرش هم برنج ريخته شده مي ذاشتن و داماد هديه اي و تحفه اي به اون آويزون مي كرده مثلا به گردن آقا بوقلمونه گردنبند مي دادن و يا به پاهاش انگشتري مي كردن! و زماني كه داماد مي اومده دنبال عروس يه پسر مثل برادر،پسرخاله و يا پسر عمو اين ظرف غذا رو روي سرش مي ذاشته و همراه داماد راهي مي شدن و وقتي مي رسيدند خونه عروس تا هديه اي از طرف خانواده عروس نمي گرفته اونو زمين نمي ذاشته و بعد از اين كه عروس و داماد اون غذا رو مي خوردن وسير مي شدن!‌ به قولي از اون غذاي تبرك شده به دخترهاي دم بخت مي دادن تا بلكه بختشون بازبشه اين از تاريخچه شاخدار پلو...
جاتون سبز هفته پيش رفته بوديم عروسي يكي از اقوام خاتون تو ساوه بگذريم كه اصلا شباهتي به عروسي نداشت چون همه بعد از مدتها همديگه رو ديده بودن و چاق سلامتي مي كردن و فرصتي براي عروس و داماد نبود طفلك عروس و داماد هم انگار خيلي وقت بود همو نديده بودن چون ديدن چاره اي نيست و هيچ كس به اونها كاري نداره گرم صحبت بودند! خلاصه شام كه خورده شد دختردايي بنده گفت كه ميخوان شاخدار پلو بيارن براي عروس منم كه منتظر با خودم گفتم خوب بعد از مدتها چشممون به جمال شاخدار خان روشن مي شه ولي چشمتون روز بد نبينه شاخدار نبود كه هيچ فكر كنم هيچ دست و پا هم نداشت آخه بوقلمون تبديل شده بود به مرغ كوچولو و ريزه ميزه گفتم خوب حتما فكر كردن كه عروس و داماد لاغر هستن همين بسه به يكي دو نفر ديگه هم مي رسه كه باز هم اين فكر خام بود چون همين كه سيني رسيد روي ميز ديدم دو تايي حمله بردن طرف غذا!!!! نتيجه اين شد كه تصميم گرفتيم بدون شاخدار جون خوردن برگرديم خونه
پ.ن: دو زاري بعضي ها چقدر دير مي افته!!!!
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

قوت قلب

در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم‌اتاقيش روي تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي‌ديد براي هم‌اتاقيش توصيف مي‌كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي‌گرفت.
اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي‌ها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‌كرد ، هم‌اتاقيش چشمانش را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كرد.
روزها و هفته‌ها سپري شد.
يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي‌جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم‌اتاقيش را وادار مي‌كرده چنين مناظر دل‌انگيزي را براي او توصيف كند !
پرستار پاسخ داد: شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي‌توانست ديوار را ببيند...
پ.ن1.. : اين مطلب بالا رو اولين بار تو اين بلاگخوندم و بعد هم تو يه فايل پي دي اف ...
پ.ن2: راستي شماها مي دونيد شاخدار پلو چيه؟! دفعه بعد براتون مي نويسم.
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

من!!!!

* چند وقتيه حرفم نمي ياد! نمي دونم چرا؟! ولي دوست دارم سكوت بكنم! شايد چون مي خوام از زير پرسش بقيه رد بشم .
* چرا من ميانه ندارم؟! گاهي فقط سفيدم و سفيدي ها رو مي بينم مثل الان يا فقط سياهم و كورِ كور مي شم!
* نمي تونم، نمي شه، نمي شه دوست نداشت و زنده موند، طعم اون كجا و طعم اين كجا؟
* چي بگم! بگم خواهري يادم رفته و دختري يادم رفته! بگم يه عالمه ناگفته دارم و نمي گم! اصلا نگم بهتره! خيلي چيزها رو نبايد گفت، كاش بچه بودم.. دلم نميخواد بيشتر از اين بدونم مگه زوره! اصلا به همين خاطره كه مي خوام تو حال و هواي بچگي بمونم.
* مرضيه! تو منو مجبور به كاري نكردي، اما نمي تونم يه جا‌ آروم بگيرم، مي خوام فرار كنم، آدم گاهي به جايي مي رسه كه مي خواد از صفر شروع كنه، مي خواد همه چيز رو داغون كنه و دوباره بسازه، حتي بتي كه از هويج ساخته بوده!!!!! دلگير نباش، نذار هيچ وقت صداي شادت رو غم بگيره! مي دوني اون روزا چه فرشته اي بودي براي من، قدر نشناس نيستم، تو دلت سرزنشم نكن، بهش زنگ بزن، شايد بهت بگه!!
* شايد تو مطلب بعدي نوشتم چرا وبلاگ دخترك و بابائيش شد دخترآفتاب....
* وبلاگ عسلم آپديت شد و وبلاگ اميرحسين(دلكده) هم همين طور!!!
* حرف آخر! كه هميشه گرمتر و صميمي تر از قبل مي گم.......
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق