سن دختر: 15 سال.
مكان : خونه پسر.
زمان: عصر روز 25/6/84 ساعت 17.
حاضرين: خانواده دختر و پسر و آقاي عاقد!
علت: دختر رو به عقد پسر در آوردن.
نتيجه: خدا داند و بس.
زمان:26/6/84 ساعت 10 صبح
مكان: تو كوچه
موقعيت دختر آفتاب: پشت سر تازه عروس و داماد كوچك
پسر: تو خيلي گ... ( شكر) ميخوري!! بيجا كردي
دختر: آخه.
دختر آفتاب (چشماش از حدقه در اومده)
پسر : آخه و زهرمار ....
...
...
...
نتيجه : بازم خدا مي دونه!!!
همون روز ساعت 18
مكان: دختر آفتاب تو حياط
موقعيت: با تاپ و شلوارك
تازه داماد!: پشت پنجره در حال ديد زدن حياط و چشم پراكني!!!!!! (اينجا دختر آفتاب حكم مادربزرگ رو داره!)
به نظر شما آخر و عاقبت اين دختر بدبخت چي ميشه كه هنوز دست چپ و راستشو نشناخته بايد ...........
من اين موقع ها فقط ذهنم بوق ممتد مي كشه مثل صداي بوق كارخونه ها!!!!
پ.ن: به جان خودم مژده خوب شد، كچل شدم چشم عكسشم مي ذارم اين عكس رو تو عروسي روز 5 شنبه ازش گرفتم.
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر