چند تا پست قبلي رو يادتونه كه در مورد اون ياكريم! بود؟ ديروز خاتون خونه تو حياط مشغول بود كه ديدم داد مي زنه مژگان بدو بيا!!! با ترس از اينكه چه اتفاقي افتاده اين طوري دارن صدام مي كنن سريع رفتم تو حياط! ديدم مامان خانم خندان ميگه بيا ببين داره به جوجه هاش غذا مي ده...
نمي دونيد چقدر قشنگ جوجه ها با نوك زدن درخواست غذا ميكردن و ياكريم مادر دهنش رو باز مي كرد تا اونا غذا بخورن...
اگر كار مهمي نداشتم( )مدتها مي موندم و نگاه مي كردم...
گفتم شماها رو هم بي نصيب نذارم ...
راستي كسي مي دونه چرا اسم ياكريم شد ياكريم؟؟؟؟
پ.ن:
*تولدت مبارك شماها نميخوايد تولد سجاد رو بهش تبريك بگيد؟؟
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵
سهشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵
اندر احوالات مدير مهربان!
ديروز صبح بعد از مدتها 3 تا سهامدار اصلي شركت دور هم جمع شده بودن و مشغول گفتگو و خنده و پز دادن به همديگه بودن! لازم به ذكره كه هر سه دوستان قديمي هستن.
طبق معمول با اومدن مدير مسنجر رو بستم و براي مونا نوشتم آقاي....... اومد من رفتم و كاملا مشكوكانه ديدم خيلي سريع يه زد و گفت باي!
خلاصه سخت مشغول كارهام بودم كه صداي اس ام اس گوشي بلند شد.. زودي برداشتم و نگاه كردم ديدم از يكي از دوستان مشتركه(عمرا بگم كيه! ) نوشته بود:" مي بينم كه كامنت دونيت داره مي تركه " سريع صفحه وبم رو باز كردم با ديدن 74 تا كامنت دوزاريم افتاد كه شيطنت مونا و بهار گل كرده در لحظه اول كاملا شدم .. .و بعد ..
حالا وقتي رفتم تو كامنت دوني و ديدم نازلي و سجاد هم هستن بيشتر وا رفتم..
و ناخودآگاه با صداي يه ذره بلند خنديدم و گفتم اخي اينجا رو...
تو همين گير و دار آقاي سريدار مهربون شركت كه اختلاف سنيمون در حد 2-3 ماه هستش برگشت گفت:" خانم ......... جوك خونديد؟" عين يه حيوون زحمت كش موندم چي بهش بگم !!!؟يه من و مني كردم و گفتم اره. خيلي با مزه بود ...
برگشت گفت خوب بگيد ما رو هم بخندونيد ماه رمضوني...
آخه من كه تو كم حافظه بودن شهره خاص و عام هستم از كجا جك در بيارم به اين بگم!!يه ذره فكر كردم و بعد گفتم :" آها... باشه يه روز يه لره رو مي برن كليسا كه مسيحي بشه، چراغا رو خاموش مي كنن و شروع مي كنن زمزمه كردن و از دين مسيحيت گفتن، يهو تا برق رو روشن مي كنن لره مي گه اللهم صل علي محمد و آل محمد"
اينقدر اين بنده خدا خنديد كه سه تفنگدار شركت اومدن بيرون از اتاق و مجبور شد جك رو بهشون بگه
ولي همين شيرين بازيا باعث شده بنده ساعت 4 مرخصم شم از شركت و در جواب من برم آقاي مديرعامل ايشون با لبخند به بنده گفتن شما هميشه مي تونيد بريد (خوبه نگفت شما مي تونيد واسه هميشه بريد )
پ.ن:
*يه تصميم از اين به بعد عكس گور خر مي ذارم انگار علاقه مند خيلي داره
*اين مدير من چقدر طفلكيه... همين الان دلم براش سوخت كارمندي مثل من داره ... خوبه براش حرف در ميارم .. بده براش حرف در ميارم... مي گن چاك دهن مردم و دروازه و اين چيزا همينه ديگه
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
طبق معمول با اومدن مدير مسنجر رو بستم و براي مونا نوشتم آقاي....... اومد من رفتم و كاملا مشكوكانه ديدم خيلي سريع يه زد و گفت باي!
خلاصه سخت مشغول كارهام بودم كه صداي اس ام اس گوشي بلند شد.. زودي برداشتم و نگاه كردم ديدم از يكي از دوستان مشتركه(عمرا بگم كيه! ) نوشته بود:" مي بينم كه كامنت دونيت داره مي تركه " سريع صفحه وبم رو باز كردم با ديدن 74 تا كامنت دوزاريم افتاد كه شيطنت مونا و بهار گل كرده در لحظه اول كاملا شدم .. .و بعد ..
حالا وقتي رفتم تو كامنت دوني و ديدم نازلي و سجاد هم هستن بيشتر وا رفتم..
و ناخودآگاه با صداي يه ذره بلند خنديدم و گفتم اخي اينجا رو...
تو همين گير و دار آقاي سريدار مهربون شركت كه اختلاف سنيمون در حد 2-3 ماه هستش برگشت گفت:" خانم ......... جوك خونديد؟" عين يه حيوون زحمت كش موندم چي بهش بگم !!!؟يه من و مني كردم و گفتم اره. خيلي با مزه بود ...
برگشت گفت خوب بگيد ما رو هم بخندونيد ماه رمضوني...
آخه من كه تو كم حافظه بودن شهره خاص و عام هستم از كجا جك در بيارم به اين بگم!!يه ذره فكر كردم و بعد گفتم :" آها... باشه يه روز يه لره رو مي برن كليسا كه مسيحي بشه، چراغا رو خاموش مي كنن و شروع مي كنن زمزمه كردن و از دين مسيحيت گفتن، يهو تا برق رو روشن مي كنن لره مي گه اللهم صل علي محمد و آل محمد"
اينقدر اين بنده خدا خنديد كه سه تفنگدار شركت اومدن بيرون از اتاق و مجبور شد جك رو بهشون بگه
ولي همين شيرين بازيا باعث شده بنده ساعت 4 مرخصم شم از شركت و در جواب من برم آقاي مديرعامل ايشون با لبخند به بنده گفتن شما هميشه مي تونيد بريد (خوبه نگفت شما مي تونيد واسه هميشه بريد )
پ.ن:
*يه تصميم از اين به بعد عكس گور خر مي ذارم انگار علاقه مند خيلي داره
*اين مدير من چقدر طفلكيه... همين الان دلم براش سوخت كارمندي مثل من داره ... خوبه براش حرف در ميارم .. بده براش حرف در ميارم... مي گن چاك دهن مردم و دروازه و اين چيزا همينه ديگه
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵
یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵
باغ من- اخوان ثالث
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو بريد ، يا نرويد ، هر چه در هر كجاكه خواهد
يا نمي خواهد
باغبانو رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
پ.ن:
*اول صبحي يه گشتي تو سايت آواي آزاد مي زدم اين شعر به چشمم خورد گفتم بذارم شما هم بخونيد
*به خدمت بعضي ها مي رسم با تلفن هاشون!!!!! و به خدمت بعضي هاي ديگه (از مستقرين در منزل!!!-اصلا با ياسي نبودم!!!! ) حواستون باشه شما دو نفر سوتي نديد كه بد مي بينيد!!! (مجبور شدم پست آبكي بذارم!!)
*امروز سالگرد ازدواج ياسي هستش يه همچين ساعتهايي من و ياسي چپيده بوديم تو آرايشگاه
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
ابر ، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو بريد ، يا نرويد ، هر چه در هر كجاكه خواهد
يا نمي خواهد
باغبانو رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت
پست خاك مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
پ.ن:
*اول صبحي يه گشتي تو سايت آواي آزاد مي زدم اين شعر به چشمم خورد گفتم بذارم شما هم بخونيد
*به خدمت بعضي ها مي رسم با تلفن هاشون!!!!! و به خدمت بعضي هاي ديگه (از مستقرين در منزل!!!-اصلا با ياسي نبودم!!!! ) حواستون باشه شما دو نفر سوتي نديد كه بد مي بينيد!!! (مجبور شدم پست آبكي بذارم!!)
*امروز سالگرد ازدواج ياسي هستش يه همچين ساعتهايي من و ياسي چپيده بوديم تو آرايشگاه
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵
يا كريم!
*از اصفهان كه اومدم يه مهمون جديد داريم با دو تا تخمش خيلي دوست داشتنيه (مي گن بعد از يه مدتي يه دونه از تخماشو مي خوره!!! )
*باورتون نميشه هيچ كس خوشحال تر از من نيست كه نرگس داره تموم ميشه ... بس كه مردم غصه اين نرگس رو خوردن افسردگي گرفتن...
*يه كم تحولات زياد شده ... ممكنه نتونم بيام و هر روز اپديت كنم ...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵
سفرنامه اصفهان :d
من اومدم جاي شما خالي خيلي خوش گذشت.
حركتم از بيهقي بود و با همكاري آقاي كمك راننده جامو تغيير دادم و كنار يه خانم ساكت و آروم نشستم (همش خواب بود ) تو اتوبوس تا ساعت 5 فقط SMS و تلفن بود تا اينكه ساعت 5:30 ديگه خسته شدم و از خانم همسفر پرسيدم حالتون خوبه؟ و اون بنده خدا هم گفت كه ميگرن و داره و درد داره خفه اش مي كنه از همون ساعت تا انتهاي مسير باهاش حرف زدم و به محض اينكه سردردش خوب شد همچين صميمي شديم كه شماره رد و بدل كرديم و كلي درد و دل كرديم باهم.
قرار بود ساعت 7 الي 7:30 ترمينال كاوه برسيم كه فرزانه طفلك از ساعت 6:15 اونجا منتظرم بود! تازه اتوبوس با نيم ساعت تاخير ساعت 8 رسيد.موقع پياده شدن خانم همسفر گفت: "اگر اجازه بديد مي خوام بمونم و اولين لحظه ديدارتون رو ببينم، به نظرم بايد خيلي جالب باشه" منم با لبخندم جواب مثبت دادم
خلاصه عين اين فيلم سينمايي ها تا اتوبوس دور زد من براي فرزانه دست تكون دادم (من زودتر شناختمش ) سريع رفتم پايين و پريدم تو بغل فرزانه بعد كه از هم كنده شديم ديدم خانم همسفر دستي تكون داد و رفت.
با رسيدنمون خواهرهاي گل فرزانه اومدن استقبالمون خانواده فرزانه فوق العاده مهربون و مهمون نواز بودن.. مامان خانم گلش كه دست پخت فوق العاده اي داشت و برامون يه آش خيلي خوشمزه و برنج هاي خوش بوي لنجوني رو درست كرد خواهر بزرگتر از فرزانه كه فوق العاده هنرمند بود و خواهر كوچكتر فرزانه كه چشماي زيباش پر از حرف بود
شب اول بعد از خوردن شام تا ساعت 1 حرف زديم گفتيم و خنديدم تا اينكه با تهديد فرزانه رو از بغلم جدا كردم تا بخوابه (فرزانه شيطوني كني دَرِت مي آرم ها ) كله سحر ساعت 6 چشامو كه باز كردم ديدم فرزانه روبروم دراز كشيده و دستش رو زده زير چونش و با چشماي متورم و قرمز داره نگام مي كنه!!!سلام كردم و گفتم :" چه زود بيدار شدي؟" گفت:" نخوابيدم، تا صبح نگات كردم، باورم نمي شه اينجايي " يكي نيست بهش بگو آخه كوشولو من نگاه كردن دارم كه تا صبح نخوابيدي؟
بعد از صبحانه رفتيم 33 پل يه گشتي زديم و بعد از اونجا رفتيم 40 ستون كه جاي فوق العاده قشنگي بود و بعد هم راهي ميدون امام شديم به قصد خريد.....
بعد از ناهار با ساني قرار گذاشتم... ساعت 4 ساني رو ديدم فوق العاده مهربون و دوست داشتني و خوشمزه بود...
روز دوم با ديدن كليساي فوق العاده زيباي وانك گذشت كه البته چون فرزانه از محيط كليسا مي ترسيد!!!!زياد لفطش نداديم بعد از كليسا خيلي جاها از شهر رو پياده رفتيم و گشتيم و زودتربرگشتيم خونه چونكه يكي از دوستاي فرزانه به اسم مهري قرار بود بياد و مامان فرزانه هم برامون آش درست كرده بود...
صبح روز شنبه با ساني قرار داشتم رفتم كليسا و با ساني تماس گرفتيم و خودم رفتم داخل كليسا و ساعت ها نشستم به تماشا كردن.. اينقدر نشستم كه بيرونم كردن
نشستن تو فضاي كليسا و ديدن آدمهاي مختلف برام خيلي لذت بخش بود با اومدن ساني رفتيم و از موزه بازديد كرديم و بعد گشتي توي محوطه زديم كه يكي رو پيدا كنيم ازمون عكس بگيره!
مقصد بعديمون ميدون امام و مساجد اونجا بود كه يه آقاي كره اي يا چيني! كلي با پوشيدن پيژامه اصفهوني ما رو خندوند و بعد از اونجا رستوران سنتي باستاني (اگر اسمش رو اشتباه نكنم!) رو براي ناهار انتخاب كرديم كه واقعا سرشون شلوغ بود طوري كه اماده كردن غذاي ما 40 دقيقه طول كشيد!
يكي از جاهايي كه بعد از كليساي وانك به نظرم فوق العاده بود باغ گلها بود كه فضاي خيلي آرومي داشتو اگر زمان داشتم ساعت ها تو اون محيط مي موندم.. تو باغ گلها هم طبق معمول كسي براي عكس انداختن پيدا نمي شد!!! تا اينكه ديديم يه آقايي از دور يه دوربين انداخته گردنش و باخانواده اش داره مياد.. با موافقت ساني دوربين رو داديم بهش كه ازمون عكس بگيره و من و ساني ژست گرفته و آماده ! كه ديديم......... آقاهه دوربين رو برعكس گرفته بود! بعد هم سر دوربين رو گرفت رو به پايين و گفت اين جوري خوبه بگيرم!! و در نهايت وقتي عكس رو گرفت گفت نمي دونم اينجا چرا نوشت Processing!!! عكس اون روز خيلي بامزه شد چون يواش داشتم به ساني مي گفتم كه دقيقا موقع گرفتن عكس من و ساني از خنده در حال انفجار بوديم
بعد از باغ گلها اومديم سمت 33 پل و كنار زاينده رود نشستيم (يه چيز فهميدم، ساني از بلندي مي ترسه )
ساني دو تا آدامس خرسي داشت كه در يك عمليات جالب انگيزناك!!!!! عكس برگردونش برگشت رو دست ساني (عكسش اين زير هست) ساني هم اينقدر فشار داد كاغذ رو روي دستش كه دستش كاملا قرمز شده بود.
اون روز هم با خوردن دو تا قوري چايي و خداحافظي از ساني و بستن چمدون ها تموم شد...
اون شب با ديدن عروسك خوشگلي كه فرزانه بهم هديه داد و تابلوي زيبايي كه برام كشيده بود تموم شد و فردا صبح حركت به سمت تهران.....
ولي يه ساعتهايي ارزو مي كردم كاش تهران بودم....
در كل سفر خيلي خوبي بود بينهايت از خانواده مهربون فرزانه ممنونم كه مي دونم اينجا رو ميخونن، همين طور از مهري عزيز كه از آشنايي باهاش خيلي خوشحال شدم و اميدوارم به خواسته هاش برسه ...
زحمات و لطفي كه ساني بهم كرد و روزهاي قشنگ تري رو برام رقم زد رو هم فراموش نمي كنم.. ممنونم ساني جان...
يه سري عكس براتون مي ذارم كه اميدوارم خوشتون بياد
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد
حركتم از بيهقي بود و با همكاري آقاي كمك راننده جامو تغيير دادم و كنار يه خانم ساكت و آروم نشستم (همش خواب بود ) تو اتوبوس تا ساعت 5 فقط SMS و تلفن بود تا اينكه ساعت 5:30 ديگه خسته شدم و از خانم همسفر پرسيدم حالتون خوبه؟ و اون بنده خدا هم گفت كه ميگرن و داره و درد داره خفه اش مي كنه از همون ساعت تا انتهاي مسير باهاش حرف زدم و به محض اينكه سردردش خوب شد همچين صميمي شديم كه شماره رد و بدل كرديم و كلي درد و دل كرديم باهم.
قرار بود ساعت 7 الي 7:30 ترمينال كاوه برسيم كه فرزانه طفلك از ساعت 6:15 اونجا منتظرم بود! تازه اتوبوس با نيم ساعت تاخير ساعت 8 رسيد.موقع پياده شدن خانم همسفر گفت: "اگر اجازه بديد مي خوام بمونم و اولين لحظه ديدارتون رو ببينم، به نظرم بايد خيلي جالب باشه" منم با لبخندم جواب مثبت دادم
خلاصه عين اين فيلم سينمايي ها تا اتوبوس دور زد من براي فرزانه دست تكون دادم (من زودتر شناختمش ) سريع رفتم پايين و پريدم تو بغل فرزانه بعد كه از هم كنده شديم ديدم خانم همسفر دستي تكون داد و رفت.
با رسيدنمون خواهرهاي گل فرزانه اومدن استقبالمون خانواده فرزانه فوق العاده مهربون و مهمون نواز بودن.. مامان خانم گلش كه دست پخت فوق العاده اي داشت و برامون يه آش خيلي خوشمزه و برنج هاي خوش بوي لنجوني رو درست كرد خواهر بزرگتر از فرزانه كه فوق العاده هنرمند بود و خواهر كوچكتر فرزانه كه چشماي زيباش پر از حرف بود
شب اول بعد از خوردن شام تا ساعت 1 حرف زديم گفتيم و خنديدم تا اينكه با تهديد فرزانه رو از بغلم جدا كردم تا بخوابه (فرزانه شيطوني كني دَرِت مي آرم ها ) كله سحر ساعت 6 چشامو كه باز كردم ديدم فرزانه روبروم دراز كشيده و دستش رو زده زير چونش و با چشماي متورم و قرمز داره نگام مي كنه!!!سلام كردم و گفتم :" چه زود بيدار شدي؟" گفت:" نخوابيدم، تا صبح نگات كردم، باورم نمي شه اينجايي " يكي نيست بهش بگو آخه كوشولو من نگاه كردن دارم كه تا صبح نخوابيدي؟
بعد از صبحانه رفتيم 33 پل يه گشتي زديم و بعد از اونجا رفتيم 40 ستون كه جاي فوق العاده قشنگي بود و بعد هم راهي ميدون امام شديم به قصد خريد.....
بعد از ناهار با ساني قرار گذاشتم... ساعت 4 ساني رو ديدم فوق العاده مهربون و دوست داشتني و خوشمزه بود...
روز دوم با ديدن كليساي فوق العاده زيباي وانك گذشت كه البته چون فرزانه از محيط كليسا مي ترسيد!!!!زياد لفطش نداديم بعد از كليسا خيلي جاها از شهر رو پياده رفتيم و گشتيم و زودتربرگشتيم خونه چونكه يكي از دوستاي فرزانه به اسم مهري قرار بود بياد و مامان فرزانه هم برامون آش درست كرده بود...
صبح روز شنبه با ساني قرار داشتم رفتم كليسا و با ساني تماس گرفتيم و خودم رفتم داخل كليسا و ساعت ها نشستم به تماشا كردن.. اينقدر نشستم كه بيرونم كردن
نشستن تو فضاي كليسا و ديدن آدمهاي مختلف برام خيلي لذت بخش بود با اومدن ساني رفتيم و از موزه بازديد كرديم و بعد گشتي توي محوطه زديم كه يكي رو پيدا كنيم ازمون عكس بگيره!
مقصد بعديمون ميدون امام و مساجد اونجا بود كه يه آقاي كره اي يا چيني! كلي با پوشيدن پيژامه اصفهوني ما رو خندوند و بعد از اونجا رستوران سنتي باستاني (اگر اسمش رو اشتباه نكنم!) رو براي ناهار انتخاب كرديم كه واقعا سرشون شلوغ بود طوري كه اماده كردن غذاي ما 40 دقيقه طول كشيد!
يكي از جاهايي كه بعد از كليساي وانك به نظرم فوق العاده بود باغ گلها بود كه فضاي خيلي آرومي داشتو اگر زمان داشتم ساعت ها تو اون محيط مي موندم.. تو باغ گلها هم طبق معمول كسي براي عكس انداختن پيدا نمي شد!!! تا اينكه ديديم يه آقايي از دور يه دوربين انداخته گردنش و باخانواده اش داره مياد.. با موافقت ساني دوربين رو داديم بهش كه ازمون عكس بگيره و من و ساني ژست گرفته و آماده ! كه ديديم......... آقاهه دوربين رو برعكس گرفته بود! بعد هم سر دوربين رو گرفت رو به پايين و گفت اين جوري خوبه بگيرم!! و در نهايت وقتي عكس رو گرفت گفت نمي دونم اينجا چرا نوشت Processing!!! عكس اون روز خيلي بامزه شد چون يواش داشتم به ساني مي گفتم كه دقيقا موقع گرفتن عكس من و ساني از خنده در حال انفجار بوديم
بعد از باغ گلها اومديم سمت 33 پل و كنار زاينده رود نشستيم (يه چيز فهميدم، ساني از بلندي مي ترسه )
ساني دو تا آدامس خرسي داشت كه در يك عمليات جالب انگيزناك!!!!! عكس برگردونش برگشت رو دست ساني (عكسش اين زير هست) ساني هم اينقدر فشار داد كاغذ رو روي دستش كه دستش كاملا قرمز شده بود.
اون روز هم با خوردن دو تا قوري چايي و خداحافظي از ساني و بستن چمدون ها تموم شد...
اون شب با ديدن عروسك خوشگلي كه فرزانه بهم هديه داد و تابلوي زيبايي كه برام كشيده بود تموم شد و فردا صبح حركت به سمت تهران.....
ولي يه ساعتهايي ارزو مي كردم كاش تهران بودم....
در كل سفر خيلي خوبي بود بينهايت از خانواده مهربون فرزانه ممنونم كه مي دونم اينجا رو ميخونن، همين طور از مهري عزيز كه از آشنايي باهاش خيلي خوشحال شدم و اميدوارم به خواسته هاش برسه ...
زحمات و لطفي كه ساني بهم كرد و روزهاي قشنگ تري رو برام رقم زد رو هم فراموش نمي كنم.. ممنونم ساني جان...
يه سري عكس براتون مي ذارم كه اميدوارم خوشتون بياد
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد
اشتراک در:
پستها (Atom)