دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

دختر دار شدم....

بعد از 5-6 سال انتظار بالاخره تو يكي از روزاي عجيب خدا دختر دارشدم و آرزوم برآورده شد...

ممنونم عزيزم به خاطر هديه قشنگ و دوست داشتنيت...

اينم عكس دخترم كه اسمشو گذاشتيم لپ دونه ;-)





* رضا ميگه اين نيم وجبي يه عروسك اگه بچه واقعيمون بود چيكارش مي كرديم!؟! از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون از ديروز داريم مي چلونيم اين طفلكي رو :))

*بچم يه كم لخته.. مامانش كم كم داره براش لباس هم درست مي كنه ... :ديييييي

*امير حسين شرمنده... طرح برات يادم نرفته اما ........ مي ترسم فكر كني بهونه مي آرم... ولش...

مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

...

این دفعه 16 هستم که می نویسم و به آخر خط نرسیده همه چیز رو پاک می کنم...
شدیدا دلم می خواد از حال و هوای دلم بنویسم اما نوشتنم نمی یاد! اینقدر حرف هامو زیر گوشت زمزمه کردم که مدتیه احساس می کنم نمی تونم مکتوب بنویسم!

* دل تنگم........
* دلم بهار رو می خواد... بریم با هم از پله های سنگی بالا و بشینیم توی اون ایوون چوبی... حرف بزنم و بگم و بگم اونم خانومی خطابم کنه و دلگرمم کنه.... خانوم بهار......
*ایمان آوردم به نوشته ای که اول کتاب جان شیفته برام نوشته بودی... موطن آدمی در قلب کسانی است که دوستش دارند...
مواظب خودتون و اطرافیانتون باشید.