جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

دخترك

* لباس پوشيدنش توجه هر آدمي رو جذب مي كنه، حداكثر سنش 13-14 مي تونه باشه... خوشگل و معصوم هستش... تركيب رنگ شالش با سفيدي پوستش زيبايي صورتش رو چند برابر مي كنه..
سه تا پسر بچه رو دوچرخه با سرعت دارن ميان.. شيطنت از سر و روشون مي باره، اولي تا مي رسه به دخترك رو مي كنه به دوستاش و به زبون تركي مي گه مال منه! من زودتر رسيدم.. خودم ج...ش مي دم!!!!!با عصبانيت نگاش مي كنم...
بغض گلومو مي گيره! دلم مي سوزه براي زيبايي اين يكي و وحشي بار اومدن اون يكي...
خدايا به بچه هامون رحم كن...
*تو شركت 100 تومن از پولم گم شده و اصلا معلوم نيست چي شده! با مدير مالي بحث كردم.. قراره از فردا فقط كارهاي اداري و پرسنلي انجام بدم...

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

چه زود گذشت...

خيلي زود روزها گذشت و برگشتيم ... پنجشنبه تا دوشنبه روزاي خيلي خوبي بود برام ...
اما خوب معمولا وقتي از كرج برمي گرديم من آب و روغن قاطي مي كنم و گير مي دم به همه چيز
دارم سعي مي كنم تو تبريز وابستگي پيدا كنم، واقعيت اينه كه زندگي كردن تو تبريز رو دوست دارم، كارم رو با همه سختي هاش و ساعت هاي كاري زيادش دوست دارم، كارگرهاي ساده و زحمت كش كارخونه رو دوست دارم و از همه مهمتر زندگيم رو دوست دارم... اما دوري از خانوادم و اقوامم رو نه!!! كرج كه بودم شايد سالي و ماهي يكبار ديدن خاله و مادربزرگ و ... نمي رفتم اما همين كه دسترسي بهشون داشتم دل گرمم مي كرد.
نمي دونم چطور بگم اما وقتي دور هستم دلم تنگ مي شه براي خيلي چيزا ... براي دم غروباي تابستون كه مي اومديم تو حياط، براي خريد كردن از مغازه، براي سر به سر گذاشتن مامان، براي كوچه شلوغ و پر از بچه هاي قد و نيم قد، براي ..................بگذريم.
دلم يه وزنه مي خواد، يه چيزي كه من رو از اين حس و حال در بياره! حس مي كنم توتبريز مسافرم و بعد از مدتي بايد از اينجا برم...
پ.ن:
*مدتيه به ذهنم مياد كه به زودي مي ميرم :ديييييي
* براي بار صدم توبه كردم كه فيلم نبينم! با اون فيلم مزخرف امروز عصر
*آجــــــي.... نگرانتم :(
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

تهرانم...

تهرانم... كنار مامان و بابا و ياسي و مژده... لذت مي برم از بودن باهاشون... دلم نمي خواد ثانيه ها بگذرن...

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

همين طوري نوشت...

خوب بعد از مدتها تصميم گرفتم يه پست طولاني بنويسم از تولدم.....

از چند روز قبل منتظر بودم ببينم رضا برنامه اش براي تولدم چي هست؟ كلي خود خوري داشتم!!! (خب چيكار كنم روي روز تولد حساسم ديگه!) 11 تير امسال اولين سالي بود كه تو خونه خودمون بوديم و سال پيش تو بحبوحه مراسم حنابندون بوديم و انتظاري بابت كادوي تولد نبود هر چند كه رضا برام هديه گرفته بود و كلي خوشحالم كرد..
چهارشنبه عصر رضا بهم خبر داد كه روز جمعه مهمون داريم! با اينكه فقط 3 نفر بودم اما براي من فرقي نمي كنه و كلي
فكرم مشغول شد كه چي درست كنم و چي كم داريم تو خونه! خريد ها رو ليست كردم و دادم دست رضاي طفلك.. صبح پنجشنبه تا ساعت زنگ زد يييهووو دستاي يه نفر حلقه شد دورگردنم حالا تبريك نگو كي بگو!! (سيسسسس بي تربيت)
و بعد هم خوندن اس ام اس و تبريك تولد از طرف اميرسردرگم، اميرحسين و فرزانه ..خوشحال شدم كه هنوز بچه ها به فكرم هستند...خلاصه كه راهي محل كار شدم.. من يه همكاري دارم كه تو فيس بوك مرحوم عضو هست و اسم من رو تو ليستش داره... خوب مسلمه كه تا رسيد با صداي وحشتناك بلند شروع كرد تبريك گفتن و بقيه همكارا متعجب :دي
بعد از ظهر قرار بود برم يه مقدار(!) خريد ها رو انجام بدم .. كه نمي دونم چي چي شد كه مجبور شدم سه بار پله ها رو برم بالا و بيام پايين... وقتي تو بازار رضا رو ديدم و حال و احوال كردم هيچ اثري هنوز از كادوي تولد نبود، حتي تركش هاش هم نبود!‌ بي خيال كادو شدم و اومدم خونه و كلي خون و دل خوردم تا يه سري كارها رو انجام دادم براي مهموني فردا.. حدود ساعت 8 بود كه ديدم يكي نفس زنان اومد تو ...اوهوووم سوپرايز شدم
يه كيك و يه جعبه شيريني و يه نايلون كه توش كادو بود... كلي خودمو كنترل كردم تا يه كم صبوري كنم ! اما نشد كه نشد... آخر به زبون اومدم و از رضا خواهش كردم كادوي تولدم رو بهم بده :دي
كلي ذوق مرگ شدم... من هميشه عاشق كارهاي دست بودم و هستم... يه گلدون خوشگل ... نانازززز... وحشتناك دل نشين... اما تو نايلون رضا يه چيز ديگه هم بود!!!! هر كاري كردم نتونستم حريفش بشم و ببينم اون يكي چيه.. و دليلش هم اين بود كه اين كادوي سالگرد ازدواجمونه... دم غروب هم مامان و خواهر رضا اومدن و كلي شرمنده كردن.. همين جا از اميرحسين هم ممنونم بابت كادويي كه برام پست كرده بود :-*
اما با همه اين حرفا باز هم دلم يه جورايي گرفته بود و همش منتظر بودم مامان بابا و ياسي و م‍ژده از در بيان تو.. حتي يه جورايي آماده استقبال هم بودم ازشون... اما خوب اونا هم گرفتارن ديگه... با تبريك گفتناشون همچين بغض كرده بودم كه ...

كادوي تولد


كادوي سالگرد ازدواج


احساس مي كنم خيلي بد مي نويسم!!!‌ احتمالا نوشتن يادم رفته :دي فعلا تا همين جا كه حوصله كرديد و خونديد ممنون ...
*اينم عكس هنري آقا از من تو روز مهمون داري :دييي
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.



شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸

يكسالگي زندگيمون مبارك...



يك سال از اون روز قشنگ گذشت.. واقعا روز قشنگي بود، روزي كه همه عزيزامون دور و برمون جمع شده بودن و جشن و پايكوبي مي كردن...
توي اين يك سال چقدر قشنگ روزهامون گذشت، با همه سختي هاش با همه خوشي هاش، هر روز بهم بيشتر از روز قبل ثابت شد كه دوستت دارم و انتخابم درست بوده...
ايمان دارم بهت رضاي زندگيم...
يه عالمه حرف دارم كه بايد بگم ... اما كلاسم دير مي شه :دييييي
به بابا و مامان و ياسي و مژده و علي: هيچ وقت ، هيچ كس نمي تونه جاي شماها رو پركنه... عجيب جاتون خاليه و دل تنگ بودنتونم...
مراقب زندگي خودتون و اطرافيانتون باشيد...