شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

همه فرزندان من...

روز 29 بهمن، روز سپندار مذگان رو براي سومين سال كنار هم بوديم... 3 سال پيش درست تو همين روز براي اولين بار همسرم، عشقم ، عزيزم رو ديدم و خدا رو شكر مي كنم كه اينطور دلهامون رو بهم پيوند داده... 
يكي از بهترين اتفاقات اين روز هديه گرفتنه 
سال اول يه ادكلن خوش بو هديه گرفتم كه روي ميز آرايشمونه، سال دوم يه فنجون خيلي خيلي خوشگل با يه شاخه گل كه تاحالا فقط يكبار مادر شوهر عزيز توش چايي خورده و امسال هم اين زيري رو هديه گرفتم 



البته چون نميخوايم جون اين طفلكي ها رو بگيريم(!) داريم سعي مي كنيم با تحقيق پيش بريم... اما برام خيلي جالبه كه با اينكه كاملا تازه وارد هستن تو خونه مون اما از دست من غذا مي خورن... ببينيد:


به قول رضا همه فرزندان من كلي ناناز و خوشگل و دوست داشتني هستن... 
پ.ن:
ممنونم عزيزم بابت هديه اي كه برام گرفتي و افتخار مي كنم كه دوستت دارم... 
هيسسسسسس، مراقب اون بغل دستيت باش مي دونم خودت رو يادت نمي ره

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷

چه دو هفته اي... :دي

اوف كه هنوز تو حال و هواي تهران و خونه مامان اينا هستم...
هفته پيش يعني 21 بهمن فرزانه اومد تبريز و مهمون خونه مون شد... طبق معمول اولين جايي كه مي خواستم ببرمش بازار بود (خوب چيكار كنم من بازار تبريز رو دوست دارم )

فردا صبحش به علت تعطيلي همه جا!!! مشغول چرتيدن بوديم كه يهو به سرم زد بريم كوه ... عجيب مسير اينالي(einali) يا همون بقعه عون ابن علي خوش گذشت... هوا فوق العاده بود و بارون حسابي بهمون چسبيد.



حدود ساعت 1 رسيديم خونه و ساعت 3 هم راهي بازار شديم... كليوسايل آرايش خوشگل خريديم و در حين خريد مجبور شدم با اون شتباهات خنده دارم تركي حرف بزنم :ديييي
 ..
اما از خستگي جنازه هامون (دور از جونالبته) رسيد خونه و اينقدر توان نداشتيم كه سفره شام رو جمع كنيم... در نتيجه آقاي همسر سريعا اقدام نمود و باري رو از رو دوش من و فرزانه برداشت 

خلاصه كه روز خوبي بود ... آخر هفته هم راهي تهران شديم و خونه مامان جان بوديم... دلم براشون خيلي تنگ شده بود..  روز اربعين ياسي شعله زرد خوشمزه اي پخت كه حالمون جا اومد :-* اما حيف كه 4 رزو خيلي زود تموم شد .... كلي خودمو كنترل كردم كه موقع برگشتن تبريز گريه نكنم... تا خود تبريز يك كلمه هم حرف نزدم...  چقدر خوب كه مژده زود كوتاه اومد و زياد بي تابي نكرد.. دخمرم قول داده 4 تا جمعه ديگه شمره تا خاله جونش بره ببينتش دوباره.... الان هم دارم هول هولي تايپ مي كنم و هنوز ساكمون رو باز نكردم... قرار بريم با آقاي همسر عزيز براي  سپندارمذگان كادو بخريم
...
پ.ن:
حس خيلي خوبي بود وقتي كامنت بهارو فرزانه رو ديدم... خوشحالم كه هنوزم كسايي هستن كه به اينجا سربزنن... :-*
راستي شماها مراقب خودتون و اطرافيانتون هستيد؟

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷

سلام (خجالت)

دلم ميخواست بدونم كسي هنوز خونه اصلي دختر آفتاب رو يادشه؟ يا تو لينك هاش مونده؟
بعيد مي دونم اما دلم لك زده بود واسه اينجا...
لذت خاصي داره نوشتن دوباره تو اين صفحه با اين همه تغييرات...
ميخوام بنويسمش...