چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

مديريت سوخته!!!

(اين پست ديروز ساعت 1 نوشته شد!)
آخ آخ الان كه دارم اينو مي نويسم از دل درد ولو شدم بس كه خنديدم!!! صبح رفتم تو وبلاگ ساني ديدم در مورد رئيسشون نوشته كلي داغ دلم تازه شد!
خودمو مشغول كارم كردم(چت و وبگردي!!!!) حدود ساعت 11 بود كه مدير عزيز اومد و رفت تو اتاقش! و چون سرايدار شركت نبود خودش اومد و يه چايي داغِ لب دوزِ لب سوز ريخت واسه خودش و رفت تو اتاقش ... چند ثانيه بعد تلفنش زنگ زد و بلافاصله صداي شكستن و پشت بندشم اخ و اي و اوففففف اونم با حالت داد!! بله چايي برگشته بود روي مدير عزيز... همچنان اي اي مي كرد و با تلفنش كه داداشيش بود حرف مي زد بعد برگشت يهو گفت اره بابا همين الان ريخته بودمش برعكس شلوارم هم پلاستيكيه !!‌
تا 10 دقيقه بعد هم صداي فوت كردناش مي اومد منم همزمان داشتم با بهار چت مي كردم اينقدر خنديدم كه......
پ.ن:
با همه وجودمون براي بچه هاي كنكوري وبلاگستان دعا كنيم كه با موفقيت اين روزها رو سپري كنن... براي عزيز منم دعا كنيد ....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

يخ!!(به ضم ي )

كساني كه غير از زبون مادريشون زبانهاي ديگه اي هم بلد هستن و صحبت مي كنن حتما با اين مشكل مواجه شدن كه يهو حرفي كلمه اي جمله اي به زبون ديگه مي اد تو ذهنشون يا حتي به زبون مي آرن
سال سوم دبيرستان تو كلاسهاي كانون زبان تو كرج شركت مي كردم ترم 3 بود(فكر مي كنم) كه تو كلاس همه جوره زبان آموز پيدا مي شد...
يه خانمي توي كلاس بود كه بنده خدا ترك بود ولي از شاگردهاي خيلي خوب كلاس بود يه روز استاد ازش خواست بره پاي تابلو و درس ازش بپرسه.. اين بنده خدارفت و همه چيز رو درست جواب داد و در نهايت تا استاد ازش سوال اخر رو پرسيد با صداي بلند گفت : «يُخ» و پشت بندش كلاس از خنده منفجر شد و تا اخر ساعت همچنان همه غش غش خنده هاشون به راه بود!!!
سال بعد وارد دانشگاه شدم همون هفته هاي اول بود كه رفته بودم آموزش براي يه سري از برنامه هام، تا سرمو بلند كردم ديدم همون استاد زبان جلوم ايستاده!! آقا دوباره خنده ها شروع شد، به جاي سلام و احوال پرسي معمول دو تايي با هم گفتيم يُخ!!!! خلاصه هربار ما همديگه رو مي ديديم اين بنده خدا باعث انبساط خاطر ما مي شد...
اميدوارم يه ذره خنديده باشيد.
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

كمبود حافظه!!!


به يه مشكل جدي مغزي برخوردم!!!‌هيچ چيزي تو ذهنم نمي مونه!!! خيلي محدود شدم!! احساس مي كنم ذهنم تنبل شده شديدا‌!!!! نشستم كتاب نشخوار مي كنم! اونم خاطرات هويدا رو... با خوندن 10 صفحه خسته ميشم ياد روزهايي مي افتم كه روزي 200 صفحه كتاب مي خوندم و .....
اونها هم از ذهنم پاك شده!!‌يادتونه 2 تا پست قبلي گفتم اين فيلم حتما تو ذهنم مي مونه؟! الان جزئياتش از ذهنم پاك شده!!
چرا به اينجا رسيدم؟ ؟؟؟‌حالا كه تو اين وضعيتم راه حل چيه تا از اين خرفتي در بيام؟!!!‌
خيلي مي ترسم از اين حالت... تصور اينكه يه روز بشينم با كسي صحبت كنم و بعد هر چي فكر كنم موضوعي يادم نياد خيلي اذيتم مي كنه... وحشتناكه ... بعضي چيزها رو دلم ميخواد با جزئيات به خاطرم نگه دارم ولي خيلي زود يادم مي ره
شايد مسخره باشه ولي الان كه دارم مي نويسم احساس مي كنم سرم سنگين شده!
كسي تا حالا اين طوري بوده؟؟ اگر جواب مثبته چيكار كرده كه برگشته حافظه اش!؟
پ.ن:
*بهت ثابت مي كنم!
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

تفال

تفالي براي دختر آفتاب از ديوان حضرت حافظ

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بـسـت
گـشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بسـت

مرا و سرو چمـن را بـه خاک راه نـشاند
زمانـه تا قصـب نرگـس قبای تو بسـت

ز کار ما و دل غنـچـه صد گره بـگـشود
نـسیم گـل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا بـه بـند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافـه بر دل مسکین من گره مفـکـن
کـه عـهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نـسیم وصال
خـطا نـگر کـه دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفـت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
پ.ن:
*كسي برام تفال زده بود و فرستاده بود قشنگ بود نه؟
*نارگل داغونم... مي خندم برات... چرت و پرت مي گم ... ولي نارگل يه علامت سوال گنده رو كلم سبز شده كه پاك نمي شه!!!‌
* كامنت هاي اين پست رو بستم
مراقب خودتون و مخصوصا اطرافيانتون باشيد.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

پرت و پلا!

نمي دونم چه مرگم شده 3 تا مطلب مختلف نوشتم و اخر سر هم هيچ كدوم به دلم نچسبيد يكي در مورد رانندگي خانم ها يكي در مورد فيلم GREEN MILE و اخرين مطلب هم در مورد خاطره يكي از اقوام بود كه مربوط به رانندگي مي شد، ولي .....
بذاريد با اين خاطره ادامه بدم چند هفته پيش دخترخاله ها و خاله و ... خونه ما جمع بودن و نشسته بوديم و صحبت مي كرديم... دختر خاله تازه ماشين خريده بود و داشت مي گفت فلان جور شد و بهمان جور با آب و تاب و طبق معمول نصيحت مي شنيد كه آهسته برو فلان نكن بهمان نكن! و بحث كشيده شد به خاطره هاي با مزه رانندگي ياسي تعريف كرد كه:
(اززبون ياسي بخونيد )«خواهرشوهرم هفته اولي كه رفته بود آموزش رانندگي آقاي راننده كه خيلي كوچولو موچولو و كوتاه قد بوده برميگرده و مي گه كه خانم فلاني مي خواي دنده عوض كنه كلاج رو تا آخر بگير و بعد دنده رو كامل بگير تو دستت با انگشت كه نمي شه دنده عوض كرد! و اونم با دقت تمام گوش مي كنه! هنوز چند تا خيابون نرفته بودن كه خواهرشوهرم مياد دنده عوض كنه يهو مي بينه دنده اومد تو دستش!!»
همه شروع كردن خنديدن.. بابا خان كه كه غش كرده بود و مي گفت ياد يه خاطره افتادم از خودم ولي هر كاري كرديم نگفت كه نگفت احتمالا اونم دنده كنده بوده :D يهو نوه بزرگ خاله شروع كرد تعريف كردن از كار عمه خانمش با اب و تاب كه يه روز در حال رانندگي بوده و گويا سرعتش زياد بوده و زماني كه ميخواد از فرعي بياد تو اصلي مي زنه به يه ماشيني كه پارك بوده كنار خيابون... پياده مي شه و مي بينه كه راننده ماشين مي اد طرفش و به محض ديدن راننده شروع مي كنه جيغ و جيغ كشي كه چرا اينجا پارك كردي؟!!!‌بنده خدا اون آقا هم مي بينه اين داره آبروريزي مي كنه مي گه خانم شما بايد دقت مي كردي حالا اشكالي نداره من بيمه بدنه دارم اعتراضي هم ندارم اگر شما مايليد افسر بياد و خلاصه روال ديگه اي طي بشه كه اونم مي خنده و مي گه: خب باشه منم شكايت نمي كنم !!!!‌ خلاصه حركت مي كنن و اون آقا هم از پارك خارج مي كنه ماشين رو و در حين حركت ماشينش جلوي ماشين اين عمه خانم قرار مي گيره همون طور كه مي رفتن گويا اين عمه خانم حواسشون پرت مي شه و مجددا لطف مي كنن و از عقب مي زنن به ماشين اين بنده خدا به محض اينكه آقا پياده ميشه ببينه چي شده عمه خانم سرشو از شيشه مي اره بيرون و داد مي زنه من زدم آقا من بودم برو برو :D
پ.ن:
* شك ندارم بعضي از خانم ها و آقايون رانندگي شون خوب نيست ولي اين دليل نمي شه تا مي بينيد يه خانم تو ماشين جلويي داره رانندگي مي كنه دستتونو بذاريد رو بوق و شروع كنيد به بد و بيراه!!!!
* نمي دونم چه مرگم شده انگار يه قسمتي از خودم رو گم كردم :(
* فيلم GREEN MILE‌رو فرصت كرديد ببينيد واقعا قشنگ بود... دو تا قسمتش اشكمو سرازير كرد يكي اونجايي كه Del‌از Mr. Jingle(عكس) خداحافظي مي كنه و به اون شكل مي ميره و يكي هم اون قسمت كه John ميخواد اون كلاه رو نذارن روي سرش چرا كه از تاريكي مي ترسه!!!
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

الهي....

الهي توفيقم ده که بيش ازطلب همدردي، همدردي کنم...
بيش ازآنکه مرابفهمند ديگران رادرک کنم....
بيش ازآنکه دوستم بدارند، دوست بدارم....
زيرادرعطاکردن است که ميستانيم ودربخشيدن است که بخشيده ميشويم ودرمردن است که حيات ابدي مي يابيم.
پ.ن:
*ديدم براي شروع هفته اي به اين قشنگي هيچ چيزي بيشتر ازيه دعا قشنگ و از ته قلب نمي چسبه...
* نارگلم از شنيدن دوباره صداي خنده هات خيلي خوشحالم... مي گم زياد پليد نيستم حالا تو بيا بريم قم :d
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۵

روزمرگي

دور يا نزديك راهش مي تواني خواند
هرچه را آغاز و پاياني است
حتي هرچه را آغاز و پايان نيست
زندگي راهي است
از بهدنيا آمدن تامرگ
شايد مرگ هم راهي است
راهها را كوه ها و دره هايي هست
اما هيچ نزهتگاه دشتي نيست
هيچ رهرو را مجال سير و گشتي نيست
هيچ راه بازگشتي نيست
بي كران تا بي كران امواج خاموش زمان جاري است
زير پاي رهروان خوناب جان جاري است
آه
اي كه تن فرسودي و هرگز نياسودي
هيچ آيا يك قدم ديگر تواني راند؟
هيچ آيا يك نفس ديگر تواني ماند ؟
نيمه راهي طي شد اما نيمه جاني هست
باز بايد رفت تا در تن تواني هست
باز بايد رفت
راه باريك و افق تاريك
دور يا نزديك
«فريدون مشيري»
* چه خبرته اينقدر تو گوشم هرهر و كر كر راه انداختي بسه ديگه!
* نارگل دلم برات يه ذره شده...
نگرانم....
*ديروز يه جمله قشنگي برام اس ام اس شد:« اون چيزي رو كه دوست داري بدست بيار وگرنه مجبوري اون چيزي رو كه بدست مياري دوست داشته باشي»
* يه ذره روزمرگي بود!
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

ستاره بازي


تجربه همنشيني و مهمون ستاره ها شدن، حرف زدن با خودت! زير نور ماه، مور مور شدن تنت از نسيم ساعت 3 صبح، شنيدن صداهايي كه هميشه تو شلوغي روز گم مي شن،تيك تاك ساعتي كه تو دستته و براي اينكه لرزش دستاتو مخفي كني مدام لمسش مي كني، ريه هاتو پر كردن از هوايي كه فقط خودتي و خودت، يادآوري و باز كردن فايلهاي خاطره ها تو ذهنت و بعد از مرورش فشردن دكمه دليت اون فايل و بعد از همه اونها احساس سبكي كردن بينهايت لذت بخشه....
پ.ن:
* اين نوشته مال دو سه روز پيش هستش...
* همونطور كه گفتم اون خورشيد خانم خوشگل رو فرزانه لطف كرده برام فرستاده كه تو اصفهان هست (همشهري مدير!!!) فرزانه كارهاي طراحي انجام ميده و البته اينقده اين بچه هنر داره من نفهميدم چي به چيه مي دونم كار ميكس هم انجام ميده (يه چيزاي ديگه هم گفت اسمش سخت بود، مثل طراحي روي شيشه!) ولي يه هنر بزرگ داره، با همه غمش شاده به قول خودش ضدزنگ كه ميزنه هر هر خنده من تا دو تا خونه اون ورتر مي ره اينقده يكي به دو مي كنه.. اوكي!
*گفتم ميخوام برم يه جايي يادتونه(تو پست قبل!) گفت زنده مي موني ولي.....:|
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۵

يه سلام هول هولكي

سلام اومدي زودي بگم و برم تا همين الان سرم شلوغ بود به لطف مدير عزيز!!
اينجا رو يه كم دستكاري كردم اون لوگوهاي خوشگل رو مي بينيد اين خانم خوشگله برام فرستاده فرزانه جون دستت درد نكنه هر چند از دست اين همشهري تون خيلي هول هولكي شد ولي كم كم دست كاريش مي كنم و درست مي شه ميمونه قسمت موسيقي كه درستش مي كنم نمي خوام تا وب باز مي شه دلنگ دولونگش شروع بشه تا شما هم اذيت نشيد
الانم دارم مي رم يه جايي هر كي خوند لطفا دعا كنه زنده برگردم :(
ميگم راستي مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد غلط هاي تايپي رو هم ببخشيد.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

درون و برون

درون- پيشونيت چرا پوست پوست شده؟
برون- پيشونيم؟؟ نمي دونم!!! ديروز كه خوب بود!
درون- اينا چيه رو زمين!!! اين خاكا چيه؟ اين مهر جانماز نيست؟
برون- نمي دونم ديشب اين طوري شد احتمالا مرغوب نبوده...
درون- بيجا كردي مرغوب نبوده!اين مهر بوده زير كله گنده و سنگينت طاقت آورده!‌
برون- نمي دونم حاليت نمي شه تو!!!!؟؟؟ برو دو تا قرص مسكن برام بيار.
درون- چته باز ديوونه؟ حسابت زده بالا ها!بسته دوم رو دارم باز مي كنم برات...
برون- به تو چه! سرم خيلي درد مي كنه...
درون- (با مهربوني)از كي؟
برون- از ديشب...
درون- بميرم برات خيلي درد مي كنه...
برون- بمير ديگه! فقط حرف مي زني! اره خيلي زياد فقط وقتايي كه سرمو مي ذاشتم رو مهر دردش آروم ميشد همچين كه مي رفتم سجده ديگه دلم نميخواست بلند شم..
درون- احمق پس نگو نمي دونم چرا مهر اين طوري شده؟؟ بگير من برم اب بيارم...
برون- نميخواد تلخيشو دوست دارم.....

مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

من و خدا!


خدايا من كه غير از تو كسي رو ندارم، پس فقط به خودت رو ميندازم، نمي دونم صلاحت چي بوده كه اين طوري اذيت بشه ولي تو رو خدا بسه ديگه، طاقت منم تموم شد، من......
خودت خوب مي دوني چي ازت ميخوام پس خودت مثل هميشه درستش كن و بهش صبر بده تا تحمل كنه ....
اون بايد زودتر خوب بشه و طاقت اين همه درد رو داشته باشه خودت بهش كمك كن ....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

آرشام گلي

ديروز روز متفاوت و قشنگي بود آرشام عزيزم رو ديدم خانواده مهربونش رو و همين طور عمه خانمشون رو واقعا روز قشنگي بود ريحانه عزيز بينهايت سپاسگزارم كه باعث و باني اين آشنايي شدي.. بگذريم كه چقدر اين بنده هاي خدا رو اذيت كردم تا رسيديم به همديگه و همديگه رو پيدا كرديم ولي همگي با خنده ازم استقبال كردن ... آرشام عزيزم مطمئن باش خاله دوستت داره و براي موفقيتت با همه وجود دعا مي كنه... حالا لحظه هاي زندگي تو براي اون هم مهمه، دلم برات يه ذره شده تپلي خاله خدا كنه بابا يادش بمونه و اين نوشته ها رو برات بخونه ... آرشام باعث شد با يه وبلاگ نويس ديگه آشنا بشم و يه دوست قديمي رو هم ببينم و بهش حسابي زحمت بدم و حسابي شرمندش بشم ... از اين بابت هم خيلي خيلي خوشحالم ... همه عكس هامون دست جمعي هستش و محدوديت دارم وگرنه حتما مي ذاشتم براتون نمي دونيد اين جمع چقدر صميمي بودند...
*خيلي چيزها داره تو ذهنم تغيير مي كنه و خوشحالم كه در جهت مثبت پيش مي ره ... دلِ آرامم رو مديون.........
*براي نارگلم دعا كنيد، خواهش مي كنم دعا كنيد تا زودتر خوب بشه، نارگلي خيلي دل نگرانتم خدا كنه همه چيز زودتر خوب بشه و تو از شرش راحت بشي .....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

دل خوشي


دل خوش
جا مانده است
چيزي جايي
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهاي سياه و
نه دندانهاي سفيد
«حسين پناهي»
پ.ن1:‌يه دوست! ديگه رو هم از خودم رنجوندم! نمي دونم چرا نمي تونم رفتارمو كنترل كنم!
پ.ن2: انگشتاي دست چپم جوابگوي كارهام نيستن ترجيح مي دم تكون ندم و درد رو ....
پ.ن3: هر چي مي گم خفه شو ساكت شو حرفمو گوش نمي ده!!!
نمي گم مراقب خودتون واطرافيانتون باشيد آخه رطب خورده كه نمي تونه منع رطب بكنه!!!