جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴

آتيش سوزي،رحمت، حكمت، معجزه...

نمي دونم كه چرا اينجام؟ خيلي فكرم درگيره كه چطور شد زنده موندم؟ خيلي معجزه ها تو شب قدر ديدم.... مي گيد نه ؟! بخونيد....
روز 4 شنبه كه رسيدم خونه عسلك خونه ما بود از مامان پرسيدم قرار بود ياسي منو امشب ببره امامزاده براي مراسم مگه نمي آن دنبالم ؟! كه مامان گفت ياسي گفته حتما مي رن امامزاده . حدود ساعت 8 ياسي و همسرش اومدن من هم رفتم يه چرت خوابيدم كه شب اذيت نشم ...
خلاصه كنم ساعت 10:30 با هزار كلك عسلكم رو گذاشتيم و رفتيم خونه ياسي تا ساعت 11:30 كه از اونجا حركت كرديم... تو سرما اولين كاري كه كردم براي يه عزيز رفته قرآن خوندم و بعد هم بقيه مراسم ساعت 2 ديدم از دلشوره دارم منفجر مي شم گفتم ياسي تو رو خدا زودباش بريم اونم طفلك نفهميد از آيه 96 رو چه جوري خوند رسيديم خونه علي همسرياسي نمي ذاشت من برم خونه خودمون با هزار كلك گفتم مامان منتظره و اومدم تو در رو بستم ولي قفل نكردم(!!!!!!) اروم پله ها رو رفتم پائين هر چي كليد رو چرخوندم در باز نمي شد مامان كليد ر وپشت در جا گذاشته بود(!!!!!) زدم به شيشه تا بيدار شد و در رو باز كردم...لباسامو در آوردم و دارومو زدم به صورتم و دراز كشيدم احساس كردم بازم نياز دارم به گوش كردن دعا راديوي گوشي رو روشن كردم و هدفون رو گذاشتم توي گوشم.. عسلك كنار مامان بود و تو خواب هي نق نق مي كرد (!!!!!) يهو يه صداي انفجار خفيف اومد و برق ها رفت فكر كردم مثل هميشه قطعيه برقه ولي يه بوي بدي هم مي اومد ... اودمم كامپيوتر رو بو كردم ..نه از اونجا نبود بعد رفتم تو هال ديدم مامان هم بديار شده و مي خواد بره كنتور برق رو چك كنه با نور صفحه موبايل همراهش شدم رفتيم بيرون كنتور پريده بود ولي نذاشتم مامان بزنه اونو نميد ونم چرا(!!!) گفتم مامان بوي دود مي آد مي آمديم پائين كه ديدم يه نور قرمز از زير زمين معلومه..........
بله ترانس مركزي برق آتيش گرفته بود تا در زيرزمين رو باز كرديم آتيش شعله ور شد و من سريع رفتم كپسول بيارم كه بابا رو صدا كردم طفلك بابا تا پاي مصنوعي رو گذاشت مامان ديد نمي تونه كاري بكنه سعي كرد 7 تا سيلندر پر گاز رو كه تو زير زمين بود بيرون بكشه بابا رفت تو حياط هر چي داد مي زد كسي از همسايه ها نمي شنيد اومدم تو زنگ زدم آتش نشاني فقط يادمه با جيغ ادرس مي دادم... تلفن رو كه قطع كردم ديدم عسلكم تو رختخوابش نيست خداي من داشتم سكته مي كردم بچه-م خفه نشه تو دود... ديدمش وسط اتاق گيج وايستاده بود!!! فقط بغلش كردم و دويدم تو كوچه .. خدايا هر چي داد مي زدم هيچ كس نمي شنيد اينقدر درها رو زدم كه همسايه ها اومدن كمك و سيلندرهاي گاز رو كامل خارج كردن همه مي دويدن و آب مي آوردن ... مامان از حال رفته بود تو كوچه نمي تونست خوب نفس بكشه يكي برامون چادر مي آورد، يكي براي عسلك پتو مي آورد يكي كلاه مي آورد يكي روسري و لباس گرم براي من مي اورد ياسي بدون روسري از خونه شون تا خونه ما دويده بود علي اومد كاپشنش رو داد به بابا و عمو هم اومد ... اتش نشاني رسيد نمي تونستن برن زير زمين دود خيلي بود كپسول هاي اكسيژن رو زدن و رفتن بالاخره خاموش شد تا ساعت 4 همه كمك مي كردن تا وسيله ها بيرون بياد... همه چيز معجزه بود.. همه چيز... هر علامت تعجبي كه گذاشتم براي من خيلي چيزها داشت.. اينم عكس هايي كه صبح روز پنجشنبه گرفتم....

قدر همديگه رو بدونيد شايد يه لحظه بيشتر كنار هم نباشيم... دلم مي خواد برم مامان و بابا رو بغل كنم و بهشون بگم چقدر خوشحالم هنوز هم پيش هم هستيم... روز بعد تا ساعت 5 يعد از ظهر تميز مي كرديم روز جمعه هم تا عصر هنوز هيچ چيز رو به راه نيست ... ولي خوشحالم و شاكر خدا كه زنده ايم و نفس مي كشيم...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

شب قدر...


سلام... دلم گرفته اومدم فقط بگم يادتون نره دل مادري رو كه بالاي سر بچه اش تو بميارستانه... يادتون نره مردهايي كه گوشه خونه افتادن....... مريض ها رو ..........

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

دروغگو

با همه وجودش دروغ مي گفت بدون هيچ ترس و فكري!!!با اينكه مي دونست كه بقيه هم مي دونن دروغ مي گه ولي باز هم ادامه مي داد اصلا بدون دروغ مرده بود و زنده محسوب نمي شد ...
هنوز هم دروغ مي گه ولي اي كاش باز هم بقيه مثل قبل دوستش داشتند... مي دونيد يه عده با همه مهارتشون تو دروغگويي سريعا مشتشون باز مي شه؟!
هفته گذشته خيلي درگير بودم شرمنده ام وقتي يه دوست عزيز ازم پرسيد چرا آپديت نمي كني يادم افتاد كه خيلي وقته فقط اومدم اينجا و سر زدم و رفتم همين و بس.
پ.ن:
1. اگه ميخوايد شخصيت درونيتون روببينيد يه سر به اين سايت بزنيد جالبه....
2.اينم براي اينكه ببينيد چند روز و ماه و سال و ثانيه از عمرتون گذشته!!!!
3.بازم زندگي باور الطاف نمادين خداست!!!
4.نيازي نيست دروغ بگي فقط كافيه راستشو نگي و سكوت كني همين و بس حالا هي بيا دم بزن كه قربونت برم و بميرم برات، تو خيلي ماهي !! خر خوبي هستي!!! اخه اينا به درد كي ميخوره؟! فقط كافيه وقتي مي گه دوستت دارم تو سكوت كنه خيلي احمقه اگه نفهمه تو دوستش نداري!
5.داداش جان صبور باش از ديشب دارم ديوونه مي شم از غم درونت و كابوس هاي فكريت خدايش بيامرزد....
مراقب خودتون باشيد اطرافيان رو بي خيال
يا حق

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

عجب دوره زمونه اي شده!!!

 طفلك خودم
این عکس رو یواشکی از خانم تو مسافرت گرفتم!!!
نمی دونم از کی یاد گرفته؟!

برگ علف و برگ پائيزي

يك برگ علف به يك برگ پائيزي گفت:
تو در هنگام افتادن از شاخه غوغا به پا مي كني و روياهاي زمستاني ام را برهم مي ريزي!
برگ پائيزي خشمگين شد و گفت:
اي هميشه فرومايه!از چه روياهايي سخن مي گويي در حالي كه به خاك پست چسبيده اي و از موسيقي آسماني دور مانده اي و در ميان آواز و نوحه فرق نمي گذاري؟
برگ پائيزي پس از گفتن اين سخن، بر زمين سقوط كرد و به خواب رفت و چون بهار فرارسيد، ازخ واب بيدار شد اما به برگ علفي مبدل شده بود.
پائيز نيز به خواب زمستاني رفت و چون باد وزيد، برگهاي پوسيده بر برگ علف افتادند. برگ علف با خود گفت:
واي از اين برگهاي سنگين پائيزي! انان در هنگام افتادنشان از شاخه ها غوغايي بر پا مي كنند و روياهاي زمستاني ام را بر هم مي ريزند!
دیوانه و خدایان زمینی - جبران خلیل جبران
پ.ن: اينم شده ماجراي ما آدمها....
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

مرد!!!



حدود ساعت 1 بعد از ظهر بود برای ناهار کنار جنگلهای گیسوم ایستادیم بابا از خستگی نشستن تو ماشین تا قالیچه پهن شد دراز کشید روی زمین و پای مصنوعیش رو درآورد و تکیه اش داد به درخت نمی دونم چرا تا این صحنه رو دیدم بغض گلومو گرفت چقدر سخت گذشت سال پیش همین موقع ها!! پدر استوارم رو تو حال مریضی می دیدم و هیچ کاری نمی تونستم بکنم. خدایا با همه وجود ازت متشکرم ..به خاطر بودن بابا کنارم، به خاطر کنار اومدن همه اعضای خانوادمون با این موضوع، به خاطر اومدن مژده که همه داشتیم سقوط می کردیم و تو نجاتمون دادی از بحث اصلی خارج نشم...
دیدم بهتره خودمو مشغول کنم رفتم و وسایل صندلی عقب رو بیرون آوردم تا یه جور بچینم که جای یاسی و مامان بازتر بشه با کله رفته بودم تو ماشین و فقط پاهام بیرون بود! دیدم یکی می گه:
- خانم، خانم...
یهو پریدم بالا از ترس و اومدم بیرون از ماشین گفتم بله ديدم با يه تي شرت زرد رنگ و شلوار آجري و كتوني سفيد دستاش رو با اضطراب به هم فشار مي ده و مشتهاش تو هم گره خورده! با تعجب نگاش كردم يه لحظه گفتم نكنه مي خواد اذيت كنه؟! ولي مامان و اينا همه بودن نمي تونست گفتم...
من - بله...
اون- خانم م..ن .. من ... (صورتش سرخ شده بود) ميشه به من كمك كنيد.
خداي من ظاهر امر نشون نمي داد ادم معتادي باشه ولي چرا بايد اينكارو مي كرد اون جوون بود و ...
انگار خودش هم فهميد گفت: « انگشتهام رفته زير دستگاه هيچ كس بهم كار نمي ده كشاورزي مي كنم به سختي »
تازه فهميدم چرا مشتهاش به هم گره خورده بود!!!!‌ موندم چيكار كنم من و مني كردم و سعي كردم خيلي آروم بدون اينكه اونو بيشتر ناراحت كنم كمكي بهش بكنم اومد بره كه چشمش افتاد به پاي مصنوعي بابا...
احساس كردم داره كشون كشون تنش رو مي بره اون سمت ... انگار با ديدن معلوليت بابا همه دردهاش يادش اومد بي اختيار زد زير گريه و دست كشيد روي پاي بابا ...
بابا از همه جا بي خبر با ترس بلند شد و اون انگار بيشتر خجالت كشيد همون طور كه اشكاشو پاك مي كرد دور شد.... ياسي اومد كنارم گفت :م‍ژگان داره گريه مي كنه!
مثل برق ازمون فاصله گرفت با صداي ما برگشت ولي هنوز اشكهاش جاري بود و ....
تا كي بايد ببينيم اين آدمها رو به خدا يه وقتايي آدم صبرش تموم ميشه يه كه يه نمونه كوچيكش بود صبح ها پسري رو مي بينم كه با كارتن براي خودش خونه درست كرده نمي دونيد با چه سليقه اي كارتن ها رو مي چينه روي هم تا مثل يه خونه بشه زمستون داره مي ياد... هوا داره سردتر مي شه...
پ.ن1 : يكي از بچه هاي وبلاگي عازم سربازي شده و وبلاگش رو امانت داده تا براش بنويسم منم شروع كردم اينم آدرسش البته فقط 3-4 ماه مهمون دلكده اش هستم تا خودش برگرده.
2:اونايي كه درمورد ماشين پرسيده بودن جواب سوالشون رو گرفتن ديگه؟! بابا بر اثر بيماري پاشو از دست داده.
3: خواهش مي كنم سوال پيچ نكنيد اميرحسين فقط يه دوست وبلاگيه همين و بس خواهش مي كنم ديدتونو يه ذره باز بنمائيد. با سپاس روابط عمومي دختر آفتاب...
مراقب خودتون و اطرافيانتون باشيد سر سفره سحر منو يادتون نره.
يا حق

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

سفرنامه 2

پنجشنبه 7/7/1384 ساعت 4:45 دقیقه صبح
با چشمای پف کرده و ورقلمبیده بلند شدم و به زور تخت رو مرتب کردم بعدش هم د وتا تلفن به یاسی خانم که زودتر پاشو بیا که الانه مامان بهت می گه عمه حکیمه!!! یاسی از در که وارد شد دیدم به عسلک هم از خواب بیدار شده شنگول و سرحال اصلا انگار این بچه خواب نداره تازه بیدار هم که میشه اولین کاری که می کنه اینه که دستاشو باز کنه بری تو بغلش (تازه یاد گرفته) و کلی برات عشوه می یاد...
طبق معمول مسافرت های خانوادگی صندوق عقب پر شده و روی صندلی هم یه سبد زرد رنگ پر از وسایل چیده شده ... من و یاسی به زور خودمونو جادادیم اون پشت و عسلک رفت بغل مامان جونش چرت زد من به اتوبان کرج – قزوین می گم دالان ملا باقر(شخصیت مورد نظر ساکن ساوه بوده) بس که طولانیه ...
صبحانه که تو همون ماشین میل شد جای شما سبز .. منم مشغول تماشای منظره ها شدم که چه بیرحمانه ماشین های راه سازی افتاده بودند به جون کوه و رود و درخت ها اونوقت می گن علل سیل چیه؟!!
از شهر کوچیک گنجه (ساعت 10:15) من نشستم پشت رول و طبق معمول شروع شد... نمی دونم چرا من که رانندگی می کنم همه کارشناس می شن! یاسی داد می زنه:«آخ مژگان این طرف رو بپا» مامان میگه یواش برو و جالب اینکه بابا فقط سکوت می کنه! منم مجبورم فقط بگم :«شماها راننده نمی شید به هیچ وجه» و مدام یادآوری کنم که بابا به خدا 80 تا سرعت دارم.
به هر ترتیب غیر از یک باری که تو رشت سوتی دادم هیچ مشکلی شکر خدا پیش نیومد... حالا نمی دونم شانس من چرا انزلی این ریختی شده بود!! مسیر اصلی بسته بود و تو مسیر فرعی هم یه تصادف حسابی شده بود.. هیچ کس هم نبود به وضع شهر رسیدگی کنه!
جای همگی خالی ناهار رو رفتیم جنگل های گیسوم که عکسش رو براتون گذاشتم (ساعت 13:15) تا اینجا همه چیز خوب بود که یه چیزی پیش اومد تا خود آستارا حال منو گرفت (مینویسم تو پست بعدی) تو فاصله ای که برسیم آستارا خودمو فقط با صدای آهنگ آروم کردم و بعد هم رسیدیم آستارا شهر کوچکی که همه به خاطر خرید می رن اونجا (مخصوصا مامان جان من) و من فقط و فقط به عشق بودن تو ساحلش چونکه شهرهای شمالی اینقده گرمه که دووم نمی تونی بیاری کنار ساحل ولی خوشبختانه آستارا اون طوری نیست... ولی عجیب مردمش سردرگمند طفلک ها با لهجه شمالی ترکی حرف می زنند!!!!
شب رو یه ویلا!!!!! (یاسی می دونه چرا علامت تعجب گذاشتم) گرفتیم و طبق معمول مامان جان ترسوی من نذاشت کناردریا هم بریم من اسم این آقای صاحب خونه رو گذاشتم آقای طواف!!! طفلکی خیلی نیت خیرخواهانه داشت!!! ولی حالش گرفته شد حسابی چون کارت شناسایی که بابا داده بود مال بنیاد جانبازان بود (بابای من البته جانباز نیست) و وقتی هم ماشین رو می برد تو پارکینگ دید که ماشین گاز و ترمز دستی داره حسابی رنگ و روش پریده بود!!!!!
صبح من رفتم ماشین رو دربیارم از پارکینگ اینقدر گاز دادم که بیدار شن و کارت بابا رو بیارن ولی خیر خبری نشد آخر سر هم کلید رو دادیم به یاسی و اونو انداختیم جلو....
صبحانه رو رفتیم کنار ساحل به جان خودم به مامانم که اصلا شکمو نیست 10 تا تخم مرغ هم میدادی سیر نمی شد بس که چسبید... عسلک خانم هم یه خرچنگ دیده بود اینقده از خودش جیغ دروکرد که اونجا رو گذاشته بود روسرش. و بعد از صبحانه پیش به سوی گردنه حیران. به نظر من که یه قسمتی از بهشت رو خدا تو این قسمت گذاشته هواش عالیه تو تابستون می لرزی از سرما حیف که نمی شه بعضی جاهاش ایستاد چونکه مرز هست مین گذاری شده و سوت ثانیه نیروی انتظامی می یاد و اجازه نمی ده یادش به خیر عروسی یاسی چقدر تو گردنه حیران زدیم و رقصیدیم.... به هر شکل حدود ساعت 15 رسیدیم شهرستان نیر که بین سراب و سرعین هستش و عمه جان من اونجاست... رسیدن ما همان و شروع بارون همان و خانه نشین شدن هم همان... همینو براتون بگم که یه روز رفتیم سرعین و بازار اردبیل و مجتمع تفریحی شورابیل همین و بس ...
ولی خوب شکر خدا خوش گذشت و خیلی هم خوب بود...
حالا هی پیغام بذارید رو مسنجر که کامل بنویس! دیدین بلد نیستم سفرنامه خوب بنویسم..
پ.ن1: تغییرات قالب چطوره؟ اون عکس کناری منم البته با یه ذره کوچولو افکت...
2: تصمیم گرفتم از این به بعد عکس ها رو به صورت لینک بذارم مگر درمواردی این طوری سرعت بالاتر می ره و شماها هم کمتر اذیت میشید..
3: روز یکشنبه یه دوست عزیز رو میخوام ببینم که از همین الان حسابی ذوق زده ام.. (فکرای بد نکنید دختره خودش اجازه داد ماهیتش رو فاش می کنم)
مراقب خودتون و اطرافیانتون باشید. خسته هم نباشید از خوندن این همه.
یا حق

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

سفرنامه نصفه نيمه!

سلام نه جور سوز؟ ياخچي سوز؟ (اينم از يافته هاي من !!!) خوبيد؟ خوش مي گذره؟ به من كه خيلي خوش گذشت. جاي همتونو خالي كردم مخصوصا تو ساحل آستارا و گردنه حيران...


پنجشنبه صبح زود حركت كرديم و شب رو آستارا مونديم نزديك ظهر كلي تو جنگلهاي گيسوم خوش گذرونديم و اتفاقاتي افتاد كه شايد نوشتمش!

جمعه كنار دريا صبحانه خورديم و با مژده تا تونستم ماسه بازي كردم

بعد هم كه اردبيل و سرعين و آب بازي و گشت و گذار... جاي همگي خالي... يه روز هم رفتيم مجتمع تفريحي شورابيل كه به نظرم اردبيلي ها كار خيلي جالبي كرده بودند و يه مجموعه تفريحي كنار اين درياچه فراهم كرده بودند كه دور تا دور درياچه 7 كيلومتر بود. ياسي خانم البته تو شورابيل همراه ما نبود و رفت خواهرهاي شوهرش رو ببينه و عسلك منو با گريه همراه خودش برد..
بازم دارم نوشته براتون فعلا داشته باشيد تا بعد.
پ.ن: به زودي يه تغييراتي هم اينجا مي بينيد!!!
مواظب خودتون و اطرافيانتون باشيد.
يا حق